ای کاش تمام آنهایی که نماز نخواندهاند، روزه نگرفتهاند، اما همیشه راستش را گفتهاند و چند واحد استخدام افتادهاند همدیگر را پیدا کنند و از زیر نگاه کودنپنداری جامعه خلاص شوند. ای کاش تمام آنهایی که نماز خواندهاند، روزه گرفتهاند، حال خوبشان حال دیگران را خوب کرده است و کار خوبشان توی این سرا برای حرمسرا توی آن سرا نبودهاست، همدیگر را پیدا کنند و از زیر نگاه اُمُلپنداری جامعه خلاص شوند. میتوان خیلی راحت هر آن چه به نام دین به خوردمان دادند بلعید و استراحت کرد، میتوان خیلی راحت زرق و برق این دنیا را جدی گرفت و خود را فروخت و با پولش استراحت کرد، میتوان خیلی راحت با دلی پر برای پوچی دنیا مهمانی گرفت و بیخیال خیالهایی شد که تنها فشار و شکست زندگیشان، شکستن نوک مدادفشاریشان بوده است اما این راحتطلبیها ما را تشنهی فساد خواهد کرد. نمیشود دینی داشت که این همه سال برایش دولا و خم شوی و به خاطر از دستدادن عزیزی کافر شوی. نمیشود کفری داشت که این همه سال دولا و خم شدنهایش را مسخره کردی باشی و برای از دست ندادن عزیزی دوباره مومن شوی. این ترسِِ از دست دادن و باور نداشتن به اعتقادات، ما را بندهی فساد خواهد کرد. اما این تمام ماجرا نیست وقتی یک نفر عزیزش را از دست داد، تماشاچیان دیروز به روی صحنهی امروز میآیند و میگویند غم آخرتان باشد یعنی میخواهند او را فریب دهند و با غیرعادی خواندن مرگ، زندگی را برای او عادی کنند. غافل از آن که تا مرگ را به عنوان یک آغاز یا پایان باور نکرده باشی، چه دیندار باشی چه بیدین، از دستدادن سایهی دیگران مثل سایه دنبالت میکند. برای نسل من دین آمده بود مکارم اخلاق را تمام و کامل کند اما به ناگه اخلاق را خورد و تمام کرد. من تشنهی ایمانی هستم که اگر تیرکمانهای پرندگان آسمان او را نشانه روند باز سرش را زمین نمیاندازد و بندهی کفری که اگر کشیشهای جهان زمین را دور سرش بچرخانند باز سوالش را پس نمیگیرد. باید آنچنان خوبی کرد که گویی جور خدای مرده را نیز تو میکشی و آن چنان امیدوار بود که خدای زنده دارد تو را بر دوشش میکشد.
لحظاتی وجود دارند که گمان میکنی زمان بی آن که تو را یادش باشد جلو رفته و دوباره به عقب یا همان عقبماندهترین لحظهی آینده یعنی همین حالا برگشته است.
درها که بسته میشوند، تو را با دستان بسته به اتاقت هدایت میکنند. هنوز آن قدر از تو ناز ندیدهاند که پابند نیاز باشد. آدمهایی دارند میخندند و مدام چشم تو را هدف میگیرند، دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، قبلا هر چه قدر این جمله برایت سطحی و عوامزده به نظر میآمد حالا تلخیاش روی سطح سرت مدام در حال پخش شدن بود. گویی تمام توصیفهایی که درد را به کاملترین شکل از آب درآورده بودند، با خشکشدن دوات قلمشان رنگشان پریده بود، کاغذی سفید، سفیدی کاغذ، یکی از یکی بیخاصیتتر.
هر جا که میخواستیم اعتراض کنیم میگفتیم مگر این جا زندان است؟ حالا که ما را زندان آورده بودند به چه چیز میخواستیم اعتراض کنیم؟ به اصل جنس؟
قبل از ورود به پادگان تمام ما را باز و بازجویی میکردند، دهانمان بسته بود مثل اصل جنس، مثل بادامی تلخ. دنبال یک نخ سیگار بودند با طناب دار کاری نداشتند.
سر قلممان را که زدند، چوبی دستمان ماند به نام چماق، آن را در موزهای نگاه داشتیم تا همه بدانند بر سر ما چه آوردهاند، جویای کار بودیم، موزهدار شدیم، یادمان رفت قرار بود بنویسیم.
توی دانشگاه تا تو را دیدم دلم هری ریخت، تو خم شدی تا نعمت خدا را از روی زمین برداری، به خودم گرفتم، تقاضای یک فروند همقدم کردم.
میگفتند جنگ آب در راه است باورمان نمیشد آب به جنگمان آید. یادتان میآید سر اسماعیل بخشی را زودتر از همهی خوزستان زیر آب کردند؟
تیمارستان، پادگان، زندان، خوزستان، سر کار، دانشگاه، جلو و عقب، بیرمق، بیسر و ته، یکی بود یکی نبود، بازنده که نه، برد را که هنوز از یادمان نبردند، زنده، سرزنده، زیر آب، مثل ماهی، خود ماهی.
گندهلاتِ لاتها لات محلهی ما را تهدید کرده است. لاتی که تا دیروز اهل محل از او شکایت داشتند امروز به حمایت از او همگی دستمال به دست داشتند. زورگوییها و زورگیریهای او را فراموش کردهاند تا لات محلهی ما نزد گندهلات لاتها موش نشود. میگویند لات محلهی ما هر چه قدر هم بد باشد بچه محل ماست، اگر ما امروز نگوییم من هم یک لات هستم، فردا پیش گندهلات لاتها هر چه قدر هم زارت و زورت کنیم فایدهای ندارد. اگر ما امروز پشت لات محلهمان نایستیم، فردا روبهروی گندهلات لاتها دست به سینه میایستیم. جوونهای این محله شهید نشدند تا محله دست گندهلات لاتها بیفتد. اما دو زاری همه این چنین در فاضلاب نمیافتد، عدهای هم پیشدستی کردهاند، نزد گندهلات لاتها رفتهاند دستش را بوسیدهاند. پیش خود فکر کردهاند هر محلهای یک لات میخواهد پس چه بهتر که لات محلهی ما گندهلات باشد، همین که لات محلهی ما گندهلات شود ما و محلهی ما نیز گنده خواهیم شد. مثل لاتهای خلق و خلقی لات، مثل شاهزادهی لات و لاتزادهها نون لاتیگری خویش را میخوریم. عدهای هم اعتراض کردهاند که چرا نظرسنجی نمیکنید، چرا مردم را به همین دو گروه تقسیم میکنید؟ پاسخ میدهند دخالت نداشته باشید، در امور لاتی تنها نظر کسانی صلاحیت دارد که مرد باشند، لات باشند، چاقو کشیده باشند، هفت تیر کشیده باشند، برای ی نقشه کشیده باشند، برای اطلاعات زحمت کشیده باشند، برای قاچاق و چماق چک کشیده باشند. شما دهنتان بوی شیر جنگل هم بدهد لات نمیشوید. هیچ کس نمیگوید چرا ما اصلا باید لات داشته باشیم؟ ترامپ سپاه را گروه تروریستی خوانده است، گندهلات لاتها لات محلهی ما را فرزند خویش خوانده است. دیگی دیگ دگر را سیاه خوانده است. ای کاش بدانیم، آخر این دیگ جوشیدنها، آخر این گاو خیگ دوشیدنها، آخر این بازی، آخر این لاتبازی، آخر این سیاهبازی، کعبهی ما را، ایران ما را نه سپاه ابرهه نجات میدهد نه ابابیل امریکایی.
میگویند تا دوش سدها را باز نکردهایم، خانهبه دوش شوید و بروید. اینبار مثل دفاع مقدس خانههایتان خراب نمیشود، تنها توی آب میشود. اما نه، همهی شما نباید بروند، عدهای هم باید روی مین، زیر آب، توی زیرزمین بروند. درست مثل آن سالها عدهای باید دفاع بکنند و عدهای تمرین مقدس شدن. دفاع مقدس به همین شور گرفتنها و سور گرفتنها زنده است. دیدید چه قدر خوب شد این سالها خرمشهر را خرم نکردند، شهر نکردند، مدیران ما توی خواب این روزها را دیده بودند. انصاف نبود خوزستان ثروت این مملکت را بخورد و یک آبی هم روش. قرار بود تمام مملکت ثروت خوزستان را بخورد و یک بیآبی هم روش. اما این سیل همه چیز را خراب کرد. راست میگویند مردم خوزستان خالی بند هستند، آنها باید جای خالی ما را پر کنند، با بندبند وجودشان این همه سیلآب را از رو کم کنند. آیندهسازان مملکت سیلبند ساز شدهاند، مثل راهرفتن روی یک بند میماند، جنگزده باشی، ماتمزده باشی، ممد نبودی، خوابزده باشی، سر سفره، نفت نخورده، آش نخورده و دهان سوخته، توی خشکی پارو زده باشی، آبوهوای بد، با کپسول اکسیژن تا ابد، طوفانزده باشی، مثل آهن توی آب به اکسید شدن شهر و روستای خویش زلزده، سیلزده باشی اما هنوز زنگزده نباشی.
آنقدرها که فکر میکنیم میان در کردن یک روز و گل و بلبل شدن یک سال با بیدار ماندن یک شب و پَر کردن پروندهی یک سال تفاوتی نیست. برای زندگیای که میخواهد از صد و صدر شروع کند سیزدهبهدر همان قدر دربهدری میآورد که شب قدر. اینروززندهداریها و شبزنده داریها درست مثل زندگی به جای وسیله بودن هدف میشوند. هدفی که آخر زندگی تیر میخورد، سرش به سنگ، به سنگ قبر میخورد. اینهمه گدایی حال خوب کردن از تقویمها، این همه بردگی زندگی برای آن است که نه میدانی صفر هستی و نه میدانی باید از صفر شروع کنی. حالی که از درون خوب نشود، با ایرون گفتن و دین و ایمون هم خوب نمیشود. اگر تمدنی هست چرا همیشه تو باید به او افتخار کنی، یک بار هم او به تو افتخار نکند؟ اگر دین و آیینی هست چرا همیشه او باید به تو الگو معرفی کند یک بار هم خودت را به عنوان الگو معرفی نکنی؟ همرنگ جماعت شدن سرانجام روزی تو را نزد خودت رسوا خواهد کرد، روزی که جماعتی نیست تا برای شهرت، قدرت و ثروت تو دست بزنند. روزی که نمیدانی اون آدمها روی کدام صندلی نشستهاند و دارند به ریش تو میخندند. و ای کاش لااقل به اندازهی یک خندیدن به تو فکر کرده باشند.
میگویند هر جا آب باشد آبادی نیز هست، آسمان جان باور کن دروغ میگویند خرمآباد بیش از این به آبادی نیاز ندارد. این همه سال سرمان مثل کبک زیر برف بود حالا سقف بالای سرمان زیر آب است. خانهها را تخلیه کنید، روز طبیعت نه، زور طبیعت در راه است. مردم باید از پشتبامها بال درآورند، پرواز کنند وگرنه بالگردها که دارند دور خویش میگردند. ایلام، پلدختر، معمولان، درهشهر، شهرها و روستاهایی از ایران که برای نخستین بار نام عزیزشان را میشنوی همه برای ستاد بحران گمنامتر از آنی هستند که آنها را به جا آورد. استاندار هم که دارد کار خویش را به نحو احسنت انجام میدهد، هشدار را با آب و تاب میدهد. این همه سال مثل جزایر پراکنده زیستهایم، آب دارد به رویمان میآورد، سیل دارد جزیرهی ثبات را هزار جزیره میکند. حالم بد میشود اگر همین حالا رو به حاکمان کنم و بگویم اگر این همه سال عامل تمام خشکسالیها تار موی دختران بوده است حالا عامل گرفتاری پلدخترها حجاب کدام یک از شماها بوده است؟ مگر این مچگیریها میتواند دست هموطنی را درست همین حالا بگیرد؟ مگر صحبت کردن با حاکمان تا حالا حالمان را خوب کرده است؟ هموطنانمان مثل غواصان کربلای چهار با دستان بسته ارتباطشان قطع شده است و بیلیاقتی حاکمان دوباره لو رفته است. به ایران زمین بگویید این همه اشک نریزد، یا روز گریه کند یا شب. هر کس آتش بگیرد، آب بر سر و رویش میریزند، تو بگو چگونه با این همه آب دارد جگرمان آتش میگیرد؟ با این همه هشتگی که میسازیم وطن خویش را دوباره میسازیم؟
تب فشار اقتصادی آن قدر بالا رفته بود که طبیعت آستینهایش را بالا زد و با سیل مردمان سرزمینم را پاشویه کرد. طبیعیست که طبیعت قانون بقای درد را نفهمد، همچنان که ما قانون بقای نفهمی در میان حاکمان را نمیفهمیم. اگر ادعا کنند تمام آنچه سیل با خود بردهاست برخواهیمگرداند با اشکهای ریخته شده به سیلابها چه میکنند؟ با عصاهای ازکارافتادهی موسی و نیلها چه میکنند؟ با دروازهای که قرآن و کاسههای آبِ پشتسر هم نگهدار مسافرانش نبود، با دروازهای که مدام گل خورده چهمیکنند؟ تنها شور زندگیمان شده شوری اشکهای خشکیده بر گونههایمان. ما به دنبال سال نکو نبودهایمکه از بهارش پیدا باشد، ما حتی دنبالهرو بهار، شاعر نام هم نبودهایم که قفسش برده به باغی و دلش شاد کنید، ما از شما خواهشی داریم این سالها یک لیوان آب دست مردم و کشاورزان ندادهاید این روزها هم ندهید، زیر باران گلها را آب ندهید، دستهگل به آب ندهید.
این همه به مردم گفتند در مصرف آب صرفهجویی کنید حالا باید به آب بگویند در گرفتن جان مردم صرفهجویی کند. مسئولان در شرایط طبیعی کنار نمیروند، در بحرانهای طبیعی به کناری میروند. علم پیشرفت کرده است، سیل پسر نوح و آقازادهها را با خود نمیبرد. راست میگویند آن قدر این سالها هر کس سر جای خویش بوده است که در تعطیلات نبودنشان به چشم میآید. آب حکومت نظامی برقرار کرده است، میگویند کسی از خانهاش بیرون نیاید. به همان مردمی که تا دیروز برای اعتراض به خشکسالی بیرون میآمدند میگویند بیرون نیایند. آب مایهی حیات است منتها اگر حیاتی باشد. همهی ترسم آن است که همهی تلاشهایمان برای رهایی از بحران دموکراسی مثل تلاشهایمان برای رهایی از بحران آب باشد، بی آن که دخالت داشته باشیم از خشکسالی به سیل برسیم.
سعدی را با هشت قرن فاصله، با گلستانش به صداوسیما میآورند اما گلستان ایران را با سین سِیلش نه. چرا حول حالنا همیشه الی اخشن الحال میشود؟ این تنگ ماهی گلستان مگر چه قدر آب میخواهد؟ تیم فوتبال امید ایران، امید ترکمنستان را میبرد، ما هم امید ترکمنهای ایران را میبریم، از یاد میبریم. تقصیر خود مردم گلستان است که برای دیدار مسئولین صف نکشیدهاند تا ایشان به بازدید از مناطق سیلزده آیند و گر نه که مسئولین در حال دید و بازدید هستند. راستش را بخواهید نون در بازدید از مناطق جنگزده است، آب میخواهند چه کار؟ چند نفر جان باختهاند، نمیدانم با این همه آب مسئولین محلی چرا خشکشان زده است؟ لابد منتظر دستور از پایتخت هستند، پایتخت هم که به مسافرت رفته است. میگویند تر و خشک باهم میسوزند اما باهم غرق نمیشوند. چرا تعطیلات تمام نمیشود؟ مگر گلستان را به جای سبزه به آب نینداختهاند؟ مگر سیزدهبهدر تمام نشده است؟
آغاز امسال و پایان پارسال ارادهی عمومی بر دیکتاتوری تقویمها پیروز میشود. روزهای تعطیل آخر سال تعطیل نیستند و روزهای غیرتعطیل اول سال تعطیل هستند. مردم به تقویمها نگاه نمیکنند، تقویمها به مردم نگاه میکنند. آبها که از آسیاب افتد، سال نو مبارک که از دهان افتد، پایان نوروز میرسد به همان آغاز روز از نو روزی از نو. خوشی سرخوشی اول سال که از سرمان بپرد گوشهای دراز پینوکیووار خود را در آیینه میبینیم و با خود میگوییم این بود همان سالی که آمدنش را جشن گرفته بودیم؟ درست مثل پدری و مادری که در مورد فرزندش میگوید این بود همان فرزندی که آمدنش را به فال نیک گرفته بودیم؟ از اینجا به بعد دیگر کِشَش نمیدهیم، آخر میترسیم هر شادی را با گفتن آخرش که چی؟ سر ببریم، با یاس فسقلی میشود اما با یاس فلسفی نمیشود روزگار را سر کرد. بیخیال روزی که بفهمیم هیچ تخممرغی در هیچ سبدی نداریم، آن تخممرغهای رنگی را در سفرهی هفتسین میگذاریم که ته دلمان خالی نشود. اما ای کاش کِشَش بدهیم و بفهمیم در گل یا پوچ این دنیا جفت پوچ است. بزرگترین داشتهی تو آن است که بفهمی نداشتنِ از دست ندادنی بهتر از داشتنِ از دست دادنیست. درست همین جا نقطه، سر خط خواهی رفت و حالت سر جا خواهد آمد. خواهی نوشت حال خوب من برج نیست که کسی آن را خراب کند، بستنی طفلی نیست که تلف کردن زمانی آن را آب کند. اَحسَنُ الحالیست که بالای دار و زیر تازیانه دست هیچ حَوِل حالَنایی به او نمیرسد. این طرف و آن طرف سال حال من خوب خوب است پس سال تحویل و تحویل دادن سال میخواهم چه کار؟ علیل نیستم تعطیلی میخواهم چه کار؟ حالا که کارت درست شده، کاردرست و درستکار شدهای، هر کاری از دست تو ساخته است، هر کارت آفرین دارد کارآفرین. چه کسی باور میکند تو این همه داشتن را از باور و شجاعت نداشتن داری؟ بیرون هر چه میخواهد باشد در درونت نوروزیست که تمام نمیشود، لذت تعطیلاتیست که حرام نمیشود، کاریست کارستان، گلستانیست وسط پوچیها و پوکیها.
در حادثهی تروریستی نیوزلند آنهایی که به خواب ابدی فرورفتند جهانی را بیدار کردند. جهانی که گمان میکرد هر چه حاشیه دارد عقدهی حاشیهنشینان مهاجر و مسلمان است. اما کور خوانده بود ما همه فرزندان قابیل بودیم. این ژن بد دیگر پیش خودش نمیگوید چون نژاد، رنگ، تبار و دینم فلان است، پس آدم نمیکشم، از قضا چون نژاد، رنگ، تبار و دین دیگری فلان است او را میکشد. دنیا بعد از این حادثه تکان خورد، ما نیز تکان خوردیم، تکان دو کان که بر تیر چراغ برق رکورد برق چشمان را شکست. این شکست را مردگانی بازی کردند که هر روز صبح در یک حملهی تروریستی به خویش، خویشتن خویش را از دست میدادند و به ایشان وقت و اجازهی تشییع جنازهداده نمیشد. پس خبر نیوزلند چگونه میتوانست تکانشان بدهد؟ آنها به دنبال کسی بودند که کمتر از مرگ سخن بگوید، به جای به آسمان رفتن برایشان از بالا رفتن سخن بگوید. اما مدام به ایشان گیر میدادند که چرا به جای بالا گرفتن یک موضع، در قبال حادثهی نیوزلند موضع نگرفتید؟ کسی از خودشان نبود که به خودشان گیر دهد چگونه در سرزمینشان پلیس پشت کسیست که از روبهرو به مردم شلیک میکند؟ چگونه مردم مهاجر مسلمان افغان، بهاییان هموطن ساکن ایران، دختران مرزنشین اقوام همیشه به حاشیه رانده میشوند؟ چگونه خدایان آنها را بیآنکه ترور کنند با آرزوی مرگ تنها میگذارند؟ سال دارد تمام میشود و طبیعت بیدار، هم چنان حق به حقدار بر سر دار میرسد. بزرگترین ظلمها در حق یک مظلوم آن است که ظالمی از او دفاع کند، پس ای کاش این گیردهندگان و گیرکردگان از مسلمانان نیوزلند دفاع نکنند.ای کاش ظلم همیشه بد باشد نه آن که مظلوم تعیینکننده باشد.
سیوهشت سال زندان برایت بریدهاند، یعنی اگر هنوز از اصلاح این نظام دل نبریدهای، باید کفاره بدهی.به اندازهی تمام سالهایی که در نظام قبلی، پسر حکومت کرد. اما نه یک سال بیشتر. درست مثل ابد و یک روز، یک روز بیشتر. یک شلاق، یک داغ بیشتر. اما نه دارم آدرس غلط میدهم اصلا پاک تورم نقطه به نقطه را از آن نظام به این نظام فراموش کردهام. شاید تا پیش از این سالهای زندانی که در حکم میآمد حکم دلار جهانگیری را داشتهاند، یک مرتبه تقاضای مردم کوچه و بازار زیاد شده، زیادش کردهاند. نمیدانم شاید خواستهاند به تو بگویند سیوهشت سال به موی سرت اجازهی هواخوری ندادیم سیوهشت سال هم به خودت اجازه نخواهیم داد. اما نمیدانم چه میشود که یک لیوان آب دستت میدهند میگویند سالهای زندانت آب رفت. هر زمان هفت ساله شدی میتوانی از خانهی اولت به خانهی دومت برگردی. این سالها اعتمادم از بین رفته است نمیدانم به کدام یک از این سالها، هفتها، سالسیها، هشتها اعتماد کنم؟ عدهای چهرهشان شاد میشود، سیویک سال پریده است و چه حس پروازی دارند، عدهای شادیشان قطع نمیشود با آن سیوهشت سال پز استبدادخیزی سرزمینشان را میدهند، این که چهرهی واقعی نظام همین است، تغییرناپذیر و اصلاحناپذیر. و عدهای نگران چهرهی خود تو هستند که این سالها در زندان چه قدر تغییر خواهد کرد؟ آیا عکست را ببینیم تو را خواهیم شناخت؟ تو پیرتر خواهی شد یا چشمان ما؟ آیا چهرهی ما مردم نیز در نگاه تو تغییر خواهد کرد؟ گمان نمیکنم خانم وکیلالرعایا.
تصور این که زمین یک لحظه از چرخیدن به دور خورشید منصرف شود و دورت بگردمِ آدمهای دورهگرد بشود خیال باطلیست. توی این روزهای آخر سال نهایت کاری که از دست زمین بر میآید یک خانهتکانیست. یا در شهر زله آید یا با شهرداری بولدوزر. این جوری زمین به جای آدمهای دهانبسته دهان باز میکند و ماهی شب عیدش را میخورد. بله هر چه قدر هم ماه باشی همچنان فقیر بودن چیز خوبی نیست و نمیشود تا ابد با این عریضه که حقم را خوردند دهان و عقلت را شیرین کنی، اما باید دید این قیر فقیر بودن از کجا آب میخورد؟ این عادت بد ماست که دیگران را با یک قاب قضاوت میکنیم و با یک نقاب به سمت تصویری که از خودمان ساختهایم هدایت. فقیر بودن عیب است اما نه برای آدمهایی که همهی تلاششان را میکنند تا انسان بودن غیب نباشد. دستفروشی از تنفروشی بهتر است، تنفروشی از دینفروشی. دست و تنت به سلامت ای آن که زمین و زمینیان حقهای بسیار از تو خوردهاند و در عوض اشکهایشان را گرانتر به نسلتو فروختهاند. زندگی برای کودکان کار دندانی شیریست که زود میافتد و دوزاری ما هرگز نمیافتد.
سر اومد زمستون، اما نه زمستون حالو هوای ما. آدمی دنبال بهانهاست تا برای خود امید بتراشد، چند روز آن طرفتر میشود بهار، چند قدم این طرفتر میشود وطن. گویا اگر زمین و زمانی نباشد که تو به آن تعلق داشته باشی به تعلیق درخواهی آمد. این تجرد به خودی خود ترس دارد، اما ترسی که یک باغبون را داغون میکند آن است که با این همه بهاران خجسته باد، با این همه مشروطهکردن سرما، ملی شدن سوخت و گرما، انقلاب در زمستان، خرداد پرحادثه، چند قدمیِ تابستان، و سبزه برای گرهزدن و گرهخوردن به آن سوی حصر و زندان، هنور سرزمینت یک بهار هم در عمر خویش ندیده باشد. اینگار زمستون سر نیومده باشد بلکه با سر اومده باشد تا بماند. اگر سرت سر باشد، سرگرم زندگی نخواهیشد، فریز، یخکرده و بیاحساس میشوی، زندگی فاسدت نمیکند، خرابت نمیکند، آبت نمیکند. اما با این امپراتوری خودخواهی به چه درد جامعهات خواهی خورد؟ آتشی نیاز است که گرم، روشن، بالارونده و بالابرنده، خودبرنده و خودِ برنده باشد. برای درد مادهی مخدر تجویز میکنند اما هیچ مادهی مخدری بهتر از درد عمل نمیکند. آن قدر باید درد بکشی که از کلهات دود بلند شود، دودی که نه هوا را آلوده کند و نه با سپیدیاش پیام صلح به تیرگیها بدهد، نشانهی روشنشدن آتشی باشد در سرزمین آتشپرستان. یک وقت گمان نکنید کم آتش به جگرمان زدهاند. در محور مکان حرکت کنی به خودکشی دستهجمعی معتادان در یک مرکز ترکاعتیاد بندرعباس میرسی که به دست ما به اصطلاح خلیجفارسپرستان تکذیب میشود، همچنان که زندگیایشان پیش از این تکذیب شده بود. آنها نهایت تلاششان را کردهاند که بگویند فریز به دنیا نیامده بودند، هنوز آتش به دنیا آمدنشان یادشان بود اما ما همچنان از کنار زندگیشان عبور میکنیم بیآنکه گر بگیریم و گرمشان کنیم. در محور زمان حرکت کنی به روز زن میرسی. روز همان هموطنی که در زمستان این سرزمین حکم برف را دارد، برای هموطنان دیگرش راهرفتن بر تن او حرف ندارد. او در آیین مهرپرستی ما باید نقش خورشید را نیز بازی کند، یعنی خودش خودش را آب کند و کانون خانواده را گرم و ناب کند اما حق فریز و تاریک شدن نداشته باشد. در عوض آن چه برای مردان روی زمین نگرانکننده است سوراخ شدن لایهی اوزون این الههی مهر است. یک عمر زیر بهمن پنجاه و هفت مردِ فامیل حق انتخاب کردن همسر ندارد و یک عمر بعد از انقلاب بهمن پنجاه و هفت هنوز حق انتخاب شدن به عنوان منتخب مردم را ندارد. ما همچنان از کنار زندگیشان عبور میکنیم بیآنکه کنار بودنهایشان را مرور و دلگرمشان کنیم. خواب زمستانی تک تک ما و کارتن خوابی وطن ما هنوز ادامه دارد، چرا میگویید سر اومد زمستون؟ با سر اومد زمستون.
هیچ کس نمیدانست هشتادوهشت همان ویهای آویختهی من و توست که از پستترین نقاطشان آویزان شدهاند. با داغ شدن تنور انتخابات شاطر نگهبان فریاد میزد صف را ترک نکنید، نان و نام به همه خواهد رسید. با اون همه هیجان قطعا سوال کردن کار حرامی بود. برای نمونه اگر میپرسیدی چگونه با بستن یک دستبند سبز افکار بسته یک شبه باز و روشنفکر میشوند؟ چگونه نخستوزیر خط امام خوش خط میشود؟ چگونه آخر این راهی که رهنورد میرود، با سالار شدن یک مرد، مردسالاری پَر میشود؟ رایت را که دادی، انگشتت را که زدی تازه فهمیدی انگشت در لانهی زنبور کردهای. شهر ما خانهی ما شده بود و خانهی ما شهر ما. لباس شخصیها،شعبانبیمخها، اسپری فلفل، گاز اشکآور، چشمانی که از اتفاق این بار نباید شسته میشدند، کفتری که نباید آب میخورد، آبِ با اکسیژن حرام بود و سیگارِ دیاکسید کربنی داروی بادوام. جشن تکلیف رایاولیها به پایان رسیده بود و نظاممیخواست تکلیفش را با آنهایی که جشن گرفتهبودند مشخص کند. یک ندا هم برای جامعهی تکصدایی زیاد بود. کهریزک، آقازادهی باشرف، پزشک کهریزک، دکتر باشرف، چه قدر دکتر و آقازادهی خوب غنیمت بود وقتی هر روز داشتیم درد زایمان میکشیدیم. ما رایمان را پس نگرفتیم اما رایمان نیز حرفش را پس نگرفت. او به حصر رفت و عدهای با وعدهی رفع حصر او به کاخ و قصر ریاستجمهوری رفتند. ما ماندیم و یک نخستوزیر با قدرت، بیرون از قدرت. سوالهای حرامم دیگر از دهان افتاده بودند. عکس مصدق روی روی ماه میر و رهنورد افتاده بود. میری که همراه با پارهی تنش هنوز ایستاده است و چون در آیینهی رهنورد خود را دیده است خبر ندارد پیر شده است. او ندیده است این سالها چگونه دعای بزرگترها در حق متولدین ایام نخستوزیری او مستجاب شده است "پیرشی جوون"
آقای ظریف بعد از آن همه در قفس کردن مردم شام برای یک شام بیشتر حکومت کردن اسد، بعد از آن همه گوشتهایی که این وسط به پای سلطان جنگل ریخته شد، بعد از آن همه لبخندهایی که شما را به جای او خلع سلاح میکرد، اصحاب کهف بیرون غار نگاهتان داشتند تا میزبان ناخوانده ضیافت شام، شما باشید، تا هنوز پسر نوح باشید نه سگ اصحاب کهف. استعفایتان را دادید، نه همچون مصدق قبل از کودتا به خاطر نداشتن اختیارات کافی و وزارت جنگ و نه همچون میرحسین پاکوتاه به خاطر آقا بالا سرهای وافی و اعدامهای بعد از جنگ، بلکه در شبه و شمایل نمایندگان مجلس ششم که استعفایشان نه استیفای حقوق ملت بلکه دلخوری از باب دعوت نشدن به دقالباب مجلسی بود. کاش این بار به جای آن که دستتان از پایتان درازتر شود، زبانتان درازتر شود. تا برایتان تاریخ رفتن ننوشتهاند، تاریخ را به دست ملت خویش بنویسید.
لیمو از آن میوههاییست که عاقبت شیرین بودن، مادر بودن را جار میزند، اگر ترش باشی تا آخر خودت باقی میمانی، اما اگر شیرین باشی سهم تو تلخی زودرس خواهد بود. همه خوب میدانند لیمو از میوههای بهشتی نیست، شاید زیر پای او هم بهشتی باشد. به بهای جهنم کردن این دنیا برای مادران، بهشت را در آن دنیا زیر پایشان قرار دادهاند، اما هیچ کس نگفت بهشت اگر بهشت است پس زیر پا چه میکند؟ در فرهنگ ما مادر برای پشتصحنه، برای پشتجبهه، برای پشت مردان موفق،برای پشت نکردن به زندگی ناموفق تربیت میشود. جماعتی سیاهلشگر که سفیدبختیشان به سپیدی رخت خود و دختشان خلاصه میشود. میگویند مردان از دامن ن به معراج میروند یعنی نهایت تعریفی که از یک زن میشود، یک مکان، یک سفینهی فضایی، یک موشکزن خواهد بود که باز شیءانگاری و پشتانگاری از سر و رویش میبارد. در جامعهای که کارهای بزرگ میان مردان کوچک دست به دست میشود، ن بزرگ هر چه قدر هم خود را به آب و آتش بزنند، باز باید از دور دستی بر آتش داشته باشند. اصلا باید برای ایشان آتش، تعریف دیگری داشته باشد که از اتفاق بوی نزدیکی دهد. میگویند شلوغ نکنید گیرم از حقمان بگذریم و به زن مجوز کار کردن در بیرون خانه بدهیم، گیرم به غیر از خلوت کردن و باردار شدن کاری از او برآید، باز بار زندگی بر دوش مرد است، راست میگویند بار زندگی بر دوش مرد است اما خب خود این مرد و بارش بر دوش زن هستند. ما ملت گذشته و آیندهپرست، مرده و بچهپرست، خبر نداریم برای مادر بودن لازم نیست یک نوزاد را به دنیا آوری، گاه همین که یک غلام خانهزاد، یک کنیز لال مادرزاد را از چنگ مرگ مبتذل به دنیا آوری در حق او مادری کردهای.
عمرمان توی صف گذشت تا عمر بخریم، گفتند تمام شد، دنیای بعد. اینجا کسی از نام مرگ نمیترسد، تمام پسانداز زندگی مردم برای ثبتنام ماشین مرگ میارزد. این جا حاکم شرع گوش مردم را میخورد که حاکمان گوشت نمیخورند این شما هستید که با غیبت کردن پشت سرشان گوشتشان را میخورید. راست میگوید اینجا گوشت، بوی بد میدهد، ایشان کباب میخورند. اینجا چون پیاده تا انقلاب رفتن سخت است، با اصل حمار موج سواری میکنند. اینجا سکوت هم قیمت و تورم دارد، شکستنش معادل شکستنِ نمکدانِ سلطان عقوبت و تاوان دارد. اینجا نمیدانم در آن لحظهای که متولد شدم چند نفر را اعدام کردند؟ چند نفر را از قلم انداختند؟ چند قلم را تفنگ کردند و از کار انداختند؟ چند پسر بچه را بیپدر، خاکبر سر و راهزن کردند؟ چند دختربچه را با اذنِ پدر، همسر و بادبزن کردند؟ اما میدانم اینجا چون بر روی زخمهای ما نمک پاشیدهاند، زالوها بانمک شدهاند. دروغ میگویند که در مستی عقل انسان از کار میافتاد، این نیمکرههای راست و چپ مغز هستند که مدام از شدت فکر کردن سنگینی میکنند و به طرفی میافتند. این جا شراب حرام است، چون اگر زیاد بخوری، چون اگر زمین بخوری، یاد خاک وطنت، یاد زمین خوردنهای هموطنت میافتی.
امروز دفاع مقدس زهرا رهنورد و میرحسین هشت ساله میشود. گویا در این آبادی هر کسی که گوسالهی ارباب نباشد بوی احمدآباد، تبعید و مصدق خواهد داد. ارباب نمیخواست در زمستان پیام نوروزی بدهید، در بهار عربی از خزان و چنین روزی خبر بدهید. نمیدانم چرا درست در روز ولنتاین، شما که تنها عشاق ی این جغرافیا بودید برای سر همسرتان، برای سری که درد نمیکرد، دستمال خریدید؟ آخر هم نفهمیدم شما که اجازهی خروج از منزل نداشتید چگونه خریدید؟ از چین دیوار وارد کردند تا به دورتان بکشند، نمیدانستند این دور آخرشان هست این همه نقشه نکشند. آن روز آن طرفیها میگفتند اگر صانع ژاله و محمد مختاری سبز هستند شهید نمیشوند، اگر شهید هستند سبز نمیشوند. امروز هم این طرفیها می گویند نیروی سپاه انسان نمیشود، اگر انسان شود سپاهی نمیشود. میبینید در روز عشقِ فرنگیها دُم خشونت فرهنگیمان بیرون میزند. نمیدانم با این همه فسفری که میسوزانیم چرا هیچ ققنوسی با وعدهی رفع حصر از فکر ما سر کار نمیآید؟
هیچ کس نمیدانست منظور از شعار نه شرقی نه غربی استانهای شرقی و غربی کشور است، استانهای مرکزی آباد شدند و استانهای مرزی آرام. شهرهای مرزی تاوان بزرگ ماندن ایران و بزرگتر شدن شهرهای مرکزی را یک جا پرداخت کردند. روشنفکرتر از مرکزنشینان میدانستند ایران ناموس ایشان است اما مال ایشان نیست. نفت تا به مرکز میرسید در راه بوی بدش نیز گرفته میشد تا در این استحمار هیچ کس نفهمد در آبادیِ نفت، آبِ خوردن، آبِ استحمام نیست. چون استانها اعضای یکدیگر بودند، چو عضوی از مرز به درد میآمد، دگر عضوها، مرکزنشینان را قراری باقی نمیماند، هر قراری که پیش از آن گذاشته بودند به دلایل امنیتی پا به فرار میگذاشت. کمکم مردم مرز از مردم مرکز دلگیر شدند، دیگر نای نوشتن به پای حکومت را نیز نداشتند. مردمی که در جنگ بدون یونیفرم کنارهم بودند، در صلح در یک استادیوم نمیتوانستند کنار هم باشند. حکومت با تفرقه داشت حکومت میکرد، حال میکرد. اما در چهل سالگی بوی بد به تهران، خشکی به اصفهان، گرد و خاک به شیراز رسید. مردم مرکز هم با درد خویشاوند شدند، گویا ایرانیان این بار سببی با یکدیگر هموطن شدند. کاش این بار یادمان نرود یادم تو را فراموش بازیای بیش نیست، بیش از این بازی نخوریم.
در عجبم از شیعیانی که شهادت فاطمه و قبرستان بقیع دلشان را میسوزاند اما اعدامهای دستهجمعی شهریور شصت و هفت و گورستان خاوران دلشان را خنک میکند. فاطمه سه روز متوالی افطاری روزهی خویش را به یتیم، اسیر و مسکین میبخشد و ایشان سه دههی متوالی افطاری روزهی سکوت خویش را به حقالسکوت. این شیعیان علی گمان میکنند با گور کندن برای فاطمه به علی یاری میرسانند. تصویری که از فاطمه میسازند دختر بچهای است که زود ازدواج میکند و زودتر از علی خانهنشین میشود. ژن خوب دختر پیامبر که با شهادتش به پیروان پیامبر نیش و کنایه میزنند و با حجابش توی سر دختران این سرزمین میزنند. به راستی دختران و مادرانی که به زندان میبرید به فاطمه نزدیکترند یا زندانبانان باحجابشان؟ آیا فاطمهای که شهید کردهاید با این غسلهای شبانه زندهمیشود؟
آقای کاووس سیدامامی، یکسال از دستگیری و گرفتن فعالان محیط زیست و چهل سال از گرفتن و گرفتاری وطنم، محیط زیستم میگذرد. راستش را بخواهید از روزی که رفتهاید، دیگر هیچ دیاکسیدکربنی با نفس شما وارد هوا نمیشود، دیگر هیچ فساد فی الارضی در زمین این مملکت رخ نمیدهد. خیالتان راحت عمر نوح نمیخواست تا ببینید از گونهی شما سوار کشتی انقلاب نمیکنند. خدا را شکر حیات وحشمان گرگ و گوسفند، شیر و گاو، سلطان جنگل و زنبور کارگر کم ندارد. در چهل سالگی انقلاب تنها جایی که پیشرفت نداشتهایم سرویسهای بهداشتی تک سرنشین است، آن جا هم احترام به حریم خصوصی دست و پای شما و برادران را بسته است. میگویند خودکشی از گناهان کبیره است به گمانم برای همین قصاص بعد از جنایت کردهاند. ما رسانههای فارسی زبان عادت داریم درست ترجمه نکنیم، این مخالف نص صریح قرآن است، آخر اگر زندانبانان شما گرگ بودند که همراه پیرهن، جسد یوسف، جسد شما را تحویل نمیدادند.
در کوران انقلاب، انقلابیون به تسخیر سفارت امریکا اعتراضی نداشتند چون میترسیدند ضدانقلاب و لیبرال خطابشون کنند، در کورمال رفتن امروز نیز ضدانقلابیون به دیدار با وزیر خارجه امریکا اعتراضی ندارند چون میترسند ضدضد انقلاب و چپ خطابشون کنند. اما آنگاه که دیوار کج را درثریا ببینند به تاریخ و جغرافیا ربطش میدهند و میگویند آخر چه میکردیم؟ ما کور مادرزاد بودیم. چپ بودن و لیبرال بودن ناسزا نیست، ناسزا آن است که استقلالت در گرو بالا رفتن از دیوار سفارت و رفتن به خاک بیگانه باشد، ناسزا آن است که مدافع حقوق ن محتاج یک مرد بیگانه باشد.
گمان کردیم همین که روسری نداشته باشیم دیگر حجاب نداریم اما فریبمان دادند، از چادر بهسر کردن به چادر زدن رسیدیم. این بار نه سرمان بلکه فکر توی سرمان را داخل چادر، دست به سرمان کردند. آری ما عادت کردهایم که سورمان، چهارشنبههایمان، چهارشنبههای سفیدمان، آن همه تلاشمان برای برافراشتن نوروز و پرچم صلح، به همین راحتی یک تنه روز از نو و عزا شود. ارتجاع سرخ و سیاه، سفید را نیز به مداد رنگیهایمان اضافه کنیم. از چاهی به چاه دگر لِیلِی میکنیم، اعتراض به عمامههای سیاهو سفید، افتخار به کاخ سفید و چاههای نفت سیاه. آیا ندیدی آن جا آزادی از ترس، مجسمه شده است؟ آیا ندیدی به وقت دست دادن چه چیز از دست میدهیم؟ این همه برای تو دست زدهایم، آخر چرا به بیعرضگی ما انگشت زدهای؟ ما بیعرضگان تاریخ داد خویش از طول استبداد داخلی را به عرض استبداد خارجی میرسانیم، همچنان که فریادمان بر سر استبداد خارجی را از بلندگوهای یقهبستهی استبداد داخلی باز و آغاز کردیم.
دارند مدام مرا هم چون پارچهای داخل ظرفی از رنگ درد میکنند. خشک نشده دوباره ترم، خردترم میکنند. آنهایی که به تو میگویند آخرش که چی؟میخواهی چه کاره شوی؟ همان کسانی هستند که خود، بیشتر از آخر زندگی میترسند، چون به آخر رسیدهاند و اصلا زندگی نکردهاند. گمان نکن دیگران آن قدر بیکار هستند که برای به سنگ خوردن سرت به انتظار بنشینند ولی آن قدر بیکار هستند که اگر سرت به سنگ بخورد تمام خوراکیهای جهان سوم را به خوردت بدهند. دو راه بیشتر پیش پایت نمیگذارند یا مثل تمام بچههای آدم ادامه میدهی و بازی میکنی یا ادامه نمیدهی و لجبازی میکنی. مرد باید کار کند، زن نیز با اما و اگر، اگر مردی نبود، اگر مردها اخته و از کار افتادهبودند، به قدر نیاز باید کار کند. حالا هر کاری، هر کثافتکاریای. حالا اگر یک نفر از این جماعت نفهم باشد، این حرفها را نفهمد، به کار مفید، به مفید بودن در کار اهمیت دهد، زن باشد و برای گیر آوردن کار بجنگد، مرد باشد و با گیر دادن به یک آدم بیکار بجنگد سنگسارش میکنند تا ثابت کنند سرش به سنگ خواهد خورد. میگویند حرف اول و آخر را پول میزند کاش کسی به او پول میداد این همه حرف نمیزد.
آنگاه که از دست کسی کاری ساخته نیست و دارند تو را به جهنم میبرند، نوشتن، عروج به بهشتی خود ساخته است. به یک باره از به صلیب کشیده شدن رهایی پیدا میکنی و پسر خدا که هیچ، خود خدا میشوی. دیگر مهم نیست پسر باشی و تا هجده سالگی برای حکم اعدام به جرم قتل عمد امانت داده باشند و یا دختر باشی و تا هجده سالگی برای حکم ازدواج به جرم تولد غیرعمد همان امان را هم نداده باشند. برگهای سفید نه همچون کفن به روی تو بلکه همچون برف به زیر ردپایی از قلم تو، شرف اشرف مخلوقات میشوند. قلمت که قیام میکند، تمام زجردیدگان این تاریخ و این جغرافیا از گورهای خویش برمیخیزند و درفش کاوهی آهنگر در این قیام و قیامت میشوند. گمان میشود اگر قلم و کاغذ را برای اعتراف یا برای امضا کردن اعتراف نیابتی به تو داده باشند کار تو تمام شده است و در بنبست، داستانت برای همیشه پایان باز میشود، اما این چنین نیست گاه ننوشتن همان کار نوشتن را میکند. با نوشتن و ننوشتن امید داشته باش، امیدت نباید همراه با تو اعدام شود، نسلهای بعد امیدت را از زمین برخواهند داشت. شاید برای زمین گذاشتن تمام تفنگهای دنیا، برای تنها نماندن با تمام کوهستانهای دنیا، همین یک امید را کم داشته باشند.
توپی که پنج بازیکنمان رها کردند همان وطنمان ایران بود که چهل سال است رهایش کردهایم و داور همان دنیای خارج بود که چهل سال است به آن اعتراض داریم. چهل سال است فکر میکنیم دنیا با ما مشکل دارد و ما هیچ مشکلی نداریم. چهل سال است به ما یاد دادهاند داوران حق ما را میخورند و به عمد دستمان را بالا نمیبرند. چهل سال است چیزی از ارزشهایمان کم نمیشود. چهل سال است با دنیا قهریم، قهرمان نمیشویم اما قهرمان به طول میکشد. چهل سال است به بالا رفتن پرچم کمک داور اعتراض داریم و به بالا رفتن طنابهای دار هرگز. یک سیستم فاسد چهل سال است به ما یاد داده چشمانمان به دهان دیگران، سوت داور، آسمان باشد تا هم گولمان بزند هم گلمان.
زمانی که دیکتاتورها از دنیا میروند، از میهن خویش بیرون میروند، از قدرت کنار میروند، تازه میفهمند آن چه اصالت دارد قدرت نیست، ضعف بشر است. ضعف در فهم این واقعیت ساده که تو به تنهایی نه قدرت انجام هر کاری را داری و نه تا ابد قدرت داری. بعد از آن همه آدمکشی و وقتکشی تازه میفهمند نوار پا ندارد و بیگانگان در اعتراضات مردم دست ندارند. با رفتن دیکتاتورها عامل وحدت مردم یعنی مبارزه با دیکتاتور از بین میرود و مردم در صفوف جداگانه پشتشان خالی، آخر صف میایستند. این تربیتشدگان حکومت قبل شروع به کندن قبر میکنند. حق مردم به دار آویختن وفاداران حکومت قبل میشود و کف دستشان حقشان،طناب دار را میگذارند. ماه عسل که تمام میشود، شغل مردم خانهداری میشود. دیگری کسی انگشت در عسل، در دهان نمیکند. در یک چشم بر هم زدن کار مردم تنها انگشت زدن در انتخابات میشود. آنهایی که قبل از انقلاب روزهی سکوت گرفته بودند کمکم با خوردن حق مردم افطار میکنند. از آنجا که ن مقدمترند نخست حقوق ایشان خورده میشود، سپس قومیتها و اقلیتهایی که برای رای اکثریت مبارزه کرده بودند، سپس زندانیان ی دیکتاتوری پیشین که در هوای بیرون زندان رویشان را پس کردهاند، پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند، سپس کارگران، معلمان، دانشجویان، دانشآموزان. مردم احساس میکنند فریب خوردهاند، زورشان به حکومت نمیرسد، به تلافی، یکدیگر را فریب میدهند. از وضعیت کنونی خود به جنون میرسند، مجنون دیکتاتور قبلی، از تاریخ به حقانیت او اعتراف میگیرند. آیندهشان را باختهاند، میخواهند گذشتهشان را از نو بسازند. شعار زنده باد دیکتاتور سر میدهند، حکومت به خودش میگیرد، میخواهد جشن بگیرد.
دردت را که بگویی گویی تکهای از تو جدا میشود که حتی استخوانی نیست تا به درد سگ ارباب یا سگ گله بخورد. کلمات حقیرتر و فقیرتر از آن هستند که از دردهای تو بگویند، تو را دست خواهند انداخت، دردهای تو از دستشان خواهد افتاد. در این عیاشی ثانیهها سرکارگرانِ علاف فرمایشات کارفرماهای اعظم را دور سرشان میگردانند، سر کارگری که بیکار میشود، سر کارگری که سرکار است و حقوق نمیگیرد، سر کارگری که حقوق میگیرد و اندک اندک میگیرد با گیوتین عقربهها زده میشود. سرت که زده میشود، دردهای خون آلودت بیرون میجهد، رگ گردنت به خدا نزدیکتر میشود، با این که قرار گذاشتهای حرفی نزنی، تمام اعضا و جوارحت در این قیامتی که به دو چشمت دیدهای به حرف میآیند. به آتشنشانی صدوسیزده خبر میدهند، اکسیژنت زیاد است، ژنت خراب است، باید خاموش، موشت کنند، دردهایت با زور به روز میشوند، قیامتی دیگر به پا میشود اما تو این بار ساکتی. تمام شکنجههای قبل از زندان توهم میشود، دردت را به که بگویی؟ احساس میکنی کلمات قبل از تو خواهند مرد و لال از زندان بیرون خواهی رفت. آزاد میشوی و شغلت به جای آزاد، آزادی میشود. با این که قرار گذاشتهای حرفی نزنی، دردهایت مسیح میشوند، کلمات را زنده میکنند، خانه برایت گهواره میشود و در نزد مردم به سخن در میآیی. هنوز از گورها نگفتهای که گورکنها از در دیگری در می آیند. گمان میکنند خاک خواهی شد اما شانههای تو چگونه به زمین میرسد؟ حال آن که سرت بالاست.
قابلیت دانلود اپلیکیشن اینستاگرام برای کاربران ایرانی غیرفعال است، چون از خارج تحریم هستیم. قابلیت استفاده از اینستاگرام برای کاربران ایرانی به زودی غیرفعال خواهد شد، چون از داخل تحریم هستیم. دارو نیست چون از خارج تحریم هستیم، دارو هست، دست من و تو نیست، چون از داخل تحریم هستیم. دست امامزاده بر سر دستهای داخل است و دست شاهزاده در دست دستهای خارج. دست بوسی حضرت آقا و اعلیحضرت همایونی برقرار است اما دست دلالها دست خدا شده، هر توپی را وارد هر دروازهای می کنند. اصلا انگشتهای ایشان است که ضریح تحریمها را سوراخ میکند، آنها برای بوسیدن ضریح هجوم نمیبرند، این پولهای داخل ضریح است که برای بوسیدن دست ایشان هجوم میبرند. راست میگویند چرا عاقل کند کاری؟ عاقلها که اصلا کار نمیکنند، نان از دلالی خویش میخورند ، پول میگیرند تا پیام رسان داخلی، کفتربازی وطنی کنند، پول میخواهند تا برای مردم وطنشان مبارزه کنند، چرا عاقل کند کاری که باز مثل کارکردهها و کارگران پشیمان شود؟
آن که خلع لباس میشود با خلق هم لباس میشود. گویند جرم فراوان کرده است، با ملت یکسان میشود. گمان مکن به من و تو توهین شده است، یک نفر به جمع ما افزون شده است. این عبا و عمامه نه پیرهن یوسف است که کور را شفا دهد، گاه کور میکند، تن عریان حسین هم جواب نمیدهد.
آن گلوی نازنینی که تا دیروز جور دولت را میکشید و صدای کارگران بود امروز جور قوهی عدالت را نیز میکشد و صدای زندانیان شده است. اما گوسفندان این بار با کینهای تاریخی میخواهند گلوی اسماعیل را برای قربانی شدن ببرند و دیهی اجداد خویش را بستانند. آن قدر به دست سربازان گمنام زده میشود که با شنیدن نام امام زمان نتواند از جای خود بلند شود. چه شکنجهگران فهمیدهای! لابد خواستهاند به همه نشان دهند کارگری که حقوق نگیرد نمیتواند روی پای خویش بایستد. آری در کارخانهی آدم سازی زندان، کارگر نویسنده میشود و نویسنده کارگر. مملکت وزارت بهداشت میخواهد چه کار؟ متولی درمان نیز وزارت اطلاعات شده است، این بیماری خانمانسوزِ اعتراض طبیب میخواهد و چه طبیبی بهتر از پزشکان گمنام؟ آنها کارشان را خوب بلدند کاری میکنند نه خوابت ببرد نه خوابت بپرد. دم و دستگاهشان مانند کثیری از پزشکان، دستگاه کارتخوان ندارد، با تن بیمار نقد حساب میکنند. اما با این همه این وزارتخانه کاستیهایی هم داشته است"شرمندهایم، ببخشید دیر شد تازه پس از چهل سال میخواهیم به تمام تن شما برقرسانی کنیم."
در نصف جهان دگر آبی نیست، آن حوض وسط نقش جهان آبرنگ است، این دوچرخهها که میبینی تک جنسیتیست، همهاش نیرنگ است. ما را مثل رفیقان نیمه راه روی سرمان نریختهاند، بیرون از خانه به زندان نبردهاند، روی صورتمان اسید ریختهاند، در خانهی خویش به زندان بردهاند. سهم عدهای آقا، خان زاده پستهای مادامالعمر شد، سهم ما خانمزادهها دردهای مادامالعمر شد. دنیا به ما روی خوش نشان نداد، ما نیز زین پس به دنیا روی خوش نشان نمیدهیم. آن که گفت چشمها را باید شست، شاید خبر نداشته است عقل کثیری به چشمشان، عقلها نیز شسته میشود. این نیمهی جهان، این نیم رخم برای گفتن دردها کم است، آن نیمهی دگر هم گر من طلب کنم، در یا زبان خویش دوباره از نو باز و سپر کنم، ترسم از آسمان اسید ریزد و نمازِ باران قضا کنم. آن باز و این اسید همهاش آب میشود، این روی من است که خرابتر میشود.
گفت پایش خواب رفته است، بدجنسیام گل میکند، میروم که پایش را له کنم، یک پایش را بالا میبرد، گمان میکنم باهوشتر از آن است که همان پای خواب رفتهاش را بالا برده باشد، روی پای دیگرش نشانه میروم، نشانهام و خودم هر دو به خطا میرویم، آن پای دیگرش مصنوعیست. میگوید یک وقت فکر نکنی ناظم هستی مرا تنبیه کرده و یک پا در هوا نگاهم داشته، آن پایم را دادم تا این پایم روی خاک وطنم باشد. نگرانش نباش پا هم مثل ناخن پا در خواهد آمد اما اندکی طول میکشد شاید چند سال دیگه که اون سرِ دنیا، اون دنیا پا گذاشتم. حرفهایش آرامم نمیکند، نمیدانم این فرهاد مرض قند کدام شیرین را گرفته است که پایش را قطع کردهاند؟ اما میدانم که سرداران جنگ روی پای امثال او پای انقلاب ایستادند، برای همین است که تا آخر ایستادهاند. عملیاتی که لو رفته بود، یونسهایی که نشانی شکم ماهی را نداشتند و خدایانی که برای فریب شیطان آدم را نیافریدند، آدم را کشتند.
همیشه فکر کردهام چه قدر این جمله بیانصافیست که میگویند از هر چی بترسی سرت میآید، این تشویق به فکر نکردن در کنار تشویش سخت گیرد روزگار بر مردمان سختکوش، آزارم دادهاند. ترسهای بزرگ ترسهای کوچک را میخورند و کمیت ترسهایت را کاهش میدهند. برای آنهایی که کیفیت نمیفهمند خبر خوشیست. نمیدانم شاید خدا هم انسان را از ترس تنها ماندن و دیده نشدن آفرید اما اگر انسان پیش از آن که دنیایش به آخر برسد آخر دنیا را ببیند دیگر نخواهد ترسید. زندگی برایش فیلمی بازپخشی خواهد شد، با آن که دقتش بیشتر میشود نه دق میکند نه ذوق زده میشود. هیچ سیگنالی بر جریان مستقیم زندگیاش تاثیر نخواهد گذاشت، فقط کاش این اسفندیار مغموم آخر دنیا را ببیند.
راست میگویند رانندهی اتوبوس سکته کرده است، اما رانندهی آن اتوبوس نه، رانندهی این اتوبوس. این کشور پر است از رانندگانی که سکتهی مغزی کردهاند. آن دائم الخمرهایی که مست قدرت میرانند و دوربینها را از کار میاندازند. مسافر، دانشآموز زاهدانی باشد یا دانشجوی تهرانی، کشاورز اصفهانی باشد یا کارگر اهوازی، اتوبوس راهیان نور و پر سر و صدا باشد یا هواپیمای عاشق کوه و یاسوج و دنا ، قطار سوختهی تبریز باشد یا کشتی سوختهی سانچی، کهریزک باشد یا کوی دانشگاه، دستشویی کاووس سید امامی باشد یا حمام سعید امامی، آنها فقط میرانند، حکم را میرانند. از جعبهی سیاه تاریخ خجالت نمیکشند، فرمان، گاز و ترمز دست ایشان است، به خاطر یک تشابه اسمی،به پای رانندهی رعیت زاده مینویسند. سهم ما مسافران میشود آرزوی مرگ رانندگان و گردانندگان این زندگی. اما آخر مرگ که به همه میرسد، آن زندگی هست که برای همه نیست. از دی ماه 57 که شاه رفت تا دی ماه 97 که شاهرودی رفت، هنوز بزرگترین آرزوی این جغرافیا، آرزوی مرگ برای کسانیست که یک زندگی به ما بدهکارند. ما هنوز یاد نگرفتهایم که مرگ ارباب برای رعیت زندگی نمیشود، ارباب رعیت عوض میشود. آنهایی که آرزوی مرگ حکمرانان را میکنند، ناخودآگاه این تفکر را تقویت میکنند که در زمان حیات حکمرانان کاری از دستشان ساخته نیست. ما باید یاد بگیریم به مرگ کسی راضی نباشیم، عزراییل هم باید زنده بماند و زندگی کردن ما را ببیند.
کارگری که نان به خانه نبرد، همان به که دیگر به خانه نرود. از ترس آن که دیگر در خانه کسی شما را تحویل نگیرد، ما در ندامتخانه را به روی شما باز کردهایم، با مراجع ذی صلاح شما را تحویل میگیریم. باید بررسی شود اصلا شما صلاحیت ورود به خانهی ملت را دارید؟ شما این همه ماه بد سرپرست بودهاید، حقوق نگرفتهاید و زندگی کرده اید. از در درآمدید، بی آن که درآمدی داشته باشید. پیش خودتان گمان کردید این همه سال چند شیفت کار کردهاید و ما نخواستهایم مزدتان را بدهیم اما تقصیر خودتان بود چون آفتاب ندیدهاید، عرقتان خشک نمیشد. ای کارگر زندانی، کاش لااقل اندکی بددهان بودی، تا در مجلس تکرار همراه با رییس تکراری ما طالب عرض ادب خدمت ساحتت بودیم.
شانس یک اتفاق ساده است که میتونه هرگز رخ نده، هر چه قدر بیشتر شانس بیاری شایستگیات کمتر قابل اثبات خواهد بود. اگه شانس بیاری و شانس هیچ وقت در خونه ات را نزنه، اون وقت هیچ چیزی توی زندگی ات شانسی درست نمیشه و چه آرامشی میده بدون رخصت شانس، تمام آن چیزهایی که درست کردی بتونی تکرار کنی. تنها کسانی منتظر جفت گیری با حضرت شانس باقی میمانند که هم خودشان کور هستند هم اجاقشان.
خانم شجری زاده! کاش همراه با روسری این فکر را نیز از سر خویش بر میداشتید که دولت ها و پارلمانها بیش از منافع ملت خویش، به فکر منافع دیگر ملتها هستند. البته که این تفکر نتیجه تنفس در هوای جمهوری اسلامیست که هیچ گاه به فکر منافع ملت خویش نبوده.
میشد دلال و فاقد استدلال بود،راحت خورد و خوابید، پول در آورد، پول داد، بعد از هشت سال بی قانونی،به شکل قانونی معافیت گرفت، میشد سرباز وظیفه به دنیا نیامده باشی. میشد اهل تبعیت،دو تابعیتی باشی، اصلا ایران به دنیا نیامده باشی. میشد اسلحه را تنها در تربیون نماز جمعه به دست بگیری و تروریستها را نفرین کنی. میشد طلبه، سرباز امام زمان بود و سربازی نرفت. میشد یک بار هم گلستان، خوزستان، کردستان، سیستانوبلوچستان نرفته باشی و هشتک ساز خوبی شده باشی. میشد اصلا تروریست بود و محرومیت و درد فرزندت را با محروم کردن دیگران از زندگی،با درد فرزند پاسخ دهی. میشد زندهات بیشتر از مردهات به درد رسانههای آن سوی آب بخورد. میشد زندگی برایت این همه آب نخورد. نمیشد؟
#چابهار #داریوش_رنجبر #ناصر_درزاده
نوعی از مهاجرت، از وطن رفتن آن است که بزنی با صدای خون ساز بزنی، رگ هایت را می گویم با یک دست، دست دیگر را بزنی،هی بزنی،دست بزنی، گیج نزنی. آی ای زندان بان آزادی خواه! درب های زندان را باز، خودت را به خواب بزنی،قطره های خونت که آزاد شدند،توی این خون بازی،در این شطرنج نارنج وجودت،در این قیام مسلحانه، شاه،شاه رگ را هم بزنی.قلبت دارد تند تند می زند.هنوز نمی دانی کجای این دنیا این ساز دهنی دست مالی شده را بزنی؟شاید در سرویس بهداشتی یک پارک خودت را پارک کنی،حال مکان عمومی را این بار با بوی خون به هم بزنی.اما این بار هم جر می زنند،ضد حال می زنند،فرشته ای بال و پر،دست و پا می زند،او مدام درب می زند،زنگ می زند،سر می زند که چرا این همه بر سر قرار دیر کرده ای؟اگر قرار بر ایستادن است چرا به کشتن خویش نشسته ای؟چرا به جای سر، دست می زنی؟دوباره سر می زند افق،آفتاب می زند،از مهر خاوران بر زخم های تو یک فروغ دیده،یک فرشته بوسه می زند.آنان که از کنار تو عبور می کنند،آنان که تو را مرور می کنند،گویند لابد چیزی زده است اسم ترانه ات را می گذارند خودزنی ونه خودکشی.راست می گویند اما نمی دانند آن چیز خودت هستی.تنها چیزی که به داد آدمی می رسد خود آدمیست،اگر کم آوردی خودزنی مکن،اندکی از خودت به خودت بزن.همیشه فرشته زود سر نمی رسد، گاه نوبت کلاغ می شود ای قابیل بی دست و پا.
#خودزنی #مهاجرت
همه جا دوربین هست، حتی درون اندرونیها. میگویند شما راحت باشید، ما نگاهتان نمیکنیم، ما هیچ وقت شما را نگاه نکرده ایم، شما نامحرمید، هم که شوید با هیچ برگ رومه ای پوششتان نمی دهیم. هر چه قدر دلتان می خواهد پشت چراغ قرمز، بوق بزنید، ما شما را به اندازه ی بوق هم حساب نمیکنیم. بوق آغاز به کار کارخانه ی نیشکر هفت تپه به صدا درآمده،به جای صدای اسماعیل بخشی، صدای بوق شنیده میشود، همگی زیر لب میگویند بوقم تو را فراموش. اما نه، حتما از بیت سفارشش را کرده اند، آخر او مشمول بازنشستگی نخواهد شد و چه قدر برایش خوب شده است که به اندازه ی بازنشستهها حقوق نمیگیرد. فرهادها دارند آب می شوند،هواشناسی اعلام کرده است امسال مشکل کمبود آب نخواهیم داشت.اصلا کسی جواب نمی دهد که رژیم آن ها را گرفته است یا آن ها رژیم را؟ پشت واژه ی شیک تفکیک قوا، دولت مشکلات خودش را دارد،چرا نمیفهمید تحریم است؟راست می گویند اصلا چون نمی فهمیم تحریم است. اموال دولتی مال بیت،بیت المال است، دولت دست در جیب مردم، کمک کنید ان محترم آبرودار هستند. امسال روز دانشجو تعطیل شده است، خواست مسئولین تامین، روح حکومت قبلی نیز شاد شده است.دیو رفت،آفتاب آمد، دیگر سه قطره خون بر زمین نمی ریزد، خون دماغ می شویم.
#اسماعیل_بخشی #فرهاد_میثمی #روز_دانشجو
از یک سالی به بعد برای یک آدممهاجر،وطن حکم همان والدین بد سرپرست معتاد و الکی را پیدا می کند که اگر چه از دست آن ها رها شده است اما حالا می خواهد باشند، سایه شان بالای سرش باشد، خاکش زیر پایش باشد. می گویند کجا می خواهید برگردید؟ این جا همه دارند فرار می کنند. اگر ممنوع الخروج ها درد ممنوع الورودها را نفهمند، چه کسی می خواهد بفهمد؟ لااقل به اندازه ی تابلوهای ورود ممنوع باید درد آزادی را فهمید.مشکل آن جاست اگر از همین فردا قانون گذارند نوشیدن آب از بطری حرام است، سر و کله ی عده ای ذوق زده پیدا می شود که آخ جان ما قبل از این قانون هم، آب نوش جان کردنمان با لیوان بود. این طور می شود که نیمی از جامعه اجازه ی ورود به ورزشگاه ها را پیدا نمی کنند و بخشی از جامعه اجازه ی ورود به فرودگاه ها را. با این حجم از نفهمیدن نیازی نیست سر به بیابان بگذاشت باید سرت را بر سر ایوان بگذاری و بخواهی تو را به جای گوسفندان قربانی کنند. ما مرگ را دوست می داریم، درست است که اگر نبود هیچ مظلومی کشته نمی شد اما خب هیچ ظالمی هم نمی مرد. این نهایت هم نوع دوستی ماست.ما مرگ را هم به احترام زورگوها دوست داریم.
رییس جمهور امریکا برای بشری که دفن می شود و در طول تاریخ قطره ای نفت می شود احترام زیادی قائل است. هم چنان که رییس جمهور روسیه برای قرآنی که بالای سر گرفته می شود و به آقای بالای سر تقدیم می شود.یک وقت دلتان نگیرد که روسیه صادرات نفتش را زیادتر می کند و امریکا واردات نفتش را. انبارها به مانند نوبت مطب دکترها، به مانند دل مردم، به مانند زندان ها پر هستند. بار اصلی به دوش من و تو نیست، خسته آن مدیری که بار خویش را بسته است. می گویند چرا بعضی از پست ها بازنشستگی ندارد؟ راستش را بخواهید هر که بازنشسته می شود مسافرکشی می کند، این بندگان خدا که چهل سال مسافرکش هستند،قرار است ما را به خدا برسانند. این جا هر چه نداشته باشیم امنیت را داریم، این جا قتل ها را هم به زنجیر می کشند. بیست سال گذشته است،آن چه دیگر یافت می نشود قتل های زنجیره ای نیست، مطبوعاتیست که قتل های زنجیره ای را با سیاه قلم بکشند .این جا هر کس رو به قبله ی عالم نباشد، رو به قبله اش می کنند. بیچاره ملت قبله ی عالم که به دنبال انکار کلمه ی ملت در کلام قبله ی آن سوی عالمند.
#ترامپ #پوتین #پروانه_اسکندری #داریوش_فروهر #محمد_جعفر_پوینده #محمد_مختاری
مغازه دار که برای بار دوم می گوید موجودی کافی نیست گویی طناب دار را کشیده است، این بار بهانه ی حواس پرتی هم برایت باقی نمانده است. به گمانش کارت کشیده است اما به واقع بر تن تو کارد کشیده است. صدای خونی که از رگ هایت بیرون می زند مثل صدای شر شر آبیست که در زمین فرو نمی رود. تو همان آبی، موجودی که کافی نیست، تو همان کارگر سر ماهی، موجودی که مردنش هم برای زندگی کافی نیست. با آن همه عرقی که ریخته ای کارفرمایت مست شده است.اصلا آن همه شهد و شکر کز سخنش می ریزد اجر صبریست که تو کرده ای. می گویند حوصله ی شنیدن از نی و نیشکر ندارند،سنگ در دهانشان بگذارید، سنگ بر شکمشان ببندید، بروند پی کارشان، همین که کار دارند هفت شهر عشق را گشته اند،بی حقوق و با حقوقش چه توفیری می کند؟ توی گوششان می گویند هفت تپه پر است از گوشت های پرندگانی که قرار است بی اذن کدخدا زنده شوند. اما کرند،نوکرند، نمی شنوند، هم چنان که صدای خون و آب، صدای هم خونه های ناب ما را نشنیدند.
این هنر حکومت است که از ظالمین در پیشگاه تاریخ مظلوم می سازد. معلوم نیست کدام پیشانی بر مهر، پینه بسته، کدام یقه بسته، کدام زبان بسته با لال بودنش، حکم اعدام های دست گرمی مهره های سوخته را امضا کرده است؟ اما آن چه معلومه این هنر حکومت است که از ظالمین در پیشگاه تاریخ مظلوم می سازد. حکم اعدام های دست گرمی مهره های سوخته را معلوم نیست کدام پیشانی بر مهر، پینه بسته، کدام یقه بسته، کدام زبان بسته با لال بودنش امضا کرده است؟ اما آن چه معلومه اینه که اگر نوبت خود او برسد نه سلطان سکه به دادش می رسد نه سکه ی سلطان، دادش به هیچ کجا نخواهد رسید، حتی به پای امضای وصیت نامه ای که دستش داده اند.
اتوبوس در لغت یعنی بوس اتوماتیک، یعنی بوس پی در پی. یعنی اگر ضحاک هم نباشی باز مارهایی خواهند رویید که جز به خوردن مغزت رضایت نمی دهند. در این سرزمین، مسافرت زمینی همواره بوی آسمانی شدن داده است و اتوبوس زودتر از شما را به خدا رسانده است. از میان نام های شرکت های مسافربری، رویال به معنای سلطنتی می باشد، اما مشخص نیست سلطنت چه کسی؟مسافر،راننده،صاحب ماشین یا شرکت؟ این که طفلک اتوبوس دیر راه می افتد فراخور ژن اوست اما این که وسط جاده دوباره باردار می شود جهش ژنی اوست. مسافران زمان را سپرده اند به صاحب امان و عین خیالشان نیست. نه مبدا نه مقصد هیچ کدام نقص فنی اتوبوس را عیب نمی دانند، آن ها فرزندشان را همان طور که هست، دوست می دارند.*انشاءالله اتفاقی نمی افتد*آخرین جوابیست که می دهند و از قضا راست هم می گویند اگر حادثه ای رخ دهد برای پست و مقام ایشان اتفاقی نمی افتد. راننده با صدا و سیمای خویش هر صدایی را خفه می کند. دست به دامن پیشرفت علوم می شوی و با ستاره بدون کبوتر به پلیس راه گزارش می دهی. همان پلیس ماهی که ابتدا اتوبوس ها را نگه می دارد و سپس به کمربند نبستن در وسیله ای که در حال حرکت نیست، گیر می دهد. اما او این بار خسته است، آن قدر که بارهای از کف تا سقف اتوبوس را نمی بیند. اصلا از اتاقک برج خویش پایین نمی آید تا بخواهد از اتوبوس بالا بیاید. راننده را وسیله ی پیام رسانی خویش قرار می دهد*یا رضایتت جلب می شود یا اتوبوس*ساعت های مسافران به ناگه دقیق می شود، به اعتراض تو اعتراض می کنند.*کاری نکنید کلاف سر در گم شویم علاف شویم*دل آدمی در چنین شرایطی به دنبال مسافرانیست که تو را سنگ نزنند، تو را تیر خلاص نزنند. حال اگر انسانی همراه تو از اتوبوس در آید که بال در خواهی آورد. در جامعه ای که خون را در شیشه کرده اند و به مغز اکثریت نمی رسد همین دم اقلیت را باید غنیمت شمرد و گفت دمتان گرم. اما قسمت و تقسیم غنائم با تو نیست *ولی دم نه، خود دم بفرمایید رضایت دهید، این تشریفات که تمام شود تشریفتان را می برید*
سرت را که از روی کاغذ بالا می آوری، گویا در کاسه ی توالت فرو کرده ای. اگر چه سفیدی همان سپیدیست اما جهت ها خودشان را گم کرده اند، بالا آورده ای اما فرو می بری. این حجم از کارهای وقت تلف کنی، سمبل کاری، راهکارهای مایوس کننده، اردوگاه های کار اجباری، هندوانه ی زندگی را به شرط چاقو قاچ قاچ کرده است، حالا که هندوانه سفید از آب آمده است، از قضا به سفید بختی خویش، به سر کار رفتنت افتخار می کنی. این نسلِ از بیکاری بیم داده شده، تا سرش را بلند می کند جسد سربلندی اش بر دوش سر به زیری اش می افتد. برای آن که بگویند سری توی سرها شده، برای نشستن پشت میز دولتی، برای رفتن از این سوی میز به آن سوی میز، فکرهای خوبی توی سرش می آید. سرش آرزو می کند سرخوردگی و سفید بختی توپ پینگ پنگ روزیش شود، کار پیدا کردنی به قیمت گم کردن خود، چه دنیایی آغازیدن می گیرد، چه بیگ بنگی، چه نسل کوچک و منگی. اگر از اول خودی نداشته باشی که مشکلی پیش نمی آید، مشکل از آن جا آغاز می شود که خودی داری و مدام خورده می شود، مثل مدادی که مدام سرش را می تراشند و آن چه می خواهند با آن بنویسند.سرت در بازی کاغذها، در کاغذ بازی ها ساییده می شود.بخت با تو یار باشد هر چه زودتر از شستن چشم ها، از گریستن و نگریستن خسته می شوی، درست در همین نقطه از زندگی اگر ته مانده ای برای ماندن داشته باشی مغزت را خواهی شست حتی اگر سیلی تمام زندگی ات را ببرد، کاش آن ته را توی سرت داشته باشی ور نه نقطه ای می شوی آخر خط، با رفتن تو، بی سر تو سر خط خواهند رفت. هیچی می شوی مثل تمام هیچ هایی که تا به امروز دیده و شنیده ای.
آن هایی که سیگار نمی کشند چه می کشند از دست این زندگی؟کس چه می داند بر سر سیگار، آتش زنند تا ققنوس سرخوشی بر لبانشان بوسه زند؟آری پس چرا از پس آن همه خوش خدمتی چون به پایان می رسد از روی دست به زیر پا، با کفش آهش را پاسخ می دهند؟به راستی انسان برای سیگار ضرر دارد یا سیگار برای انسان؟مشکل سیگار آن است که لباس سفیدش یقه ندارد تا آن را ببندد،سرباز است و سرباز یعنی سرش را از شدت سوختن باز کرده اند تا هوا بخورد. یک روز در کردستان، یک روز در خوزستان، یک روز در سیستان و بلوچستان.اصلا برای همین هست که کسی هوای شهرهایشان را ندارد، از بس که هوا می خورند.
هوایی که نداریم داخل بسته های چیپس و مواد خوراکی کرده اند، نه دندانی برایمان مانده است نه گوش شنوایی، پاسخ های دندان شکنشان دارد مدام حیف می شود. آقای رئیس جمهور و آقای بالا سرشان به دنبال درمان سرطان امید هستند، آخر نمی شود به فرهاد خبر مرگ زندگی شیرین را داده باشی و او هنوز به کوه کنی ادامه دهد. می گویند صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما نمی گویند چگونه می شود مملکت تنها از آن خسروان می شود؟وزارت خارجه بیانیه داده است فرهادهایی که برای خودشان کوهی شده اند و با این کوه کنی دارند از خودشان می کنند به دلیل کاهش وزن ایران در مجامع بین المللی از محیط زیست جمع آوری می شوند،وزارت کار ایشان را مادام العمر بیکار کرده است،وزارت راه از رویشان راه رفته است،کوه ها را با خاک یکسان کرده است.نوبت چشم و هم چشمی نور چشمی ها که باشد قوه ی آخر حرف آخر را می زند،به عرض سلطان می رساند به دلیل افزایش قیمت ارز نمی توان مفسد فی الارض وارد کرد،از آن جا که آحاد ملت منتظر اقدام و اعدام انقلابی هستند فرهادها پیشکش می شوند.
آخر شب خوابت که می آید نتوانستنی از جنس پیری به سراغت می آید،شبانه روزی که هدر رفت،عمری که آب رفت. هر چه قدر تلاش می کنی قلم،عصای دستت شود تو و قلم با هم زمین می خورید. چشمانی که صبح بی دلیل باز شده بودند آخر شب با دلیل بسته می شوند، دلیلش می شود خستگی یا همان زندگی. به دنیا می آییم تا از دنیا برویم، از خواب برمیخیزیم تا دوباره بخوابیم، این همان صفر شدن سیصد و شصت درجه است. می گویند شب را مایه ی آرامش قرار دادند، آرامشی که در بیداری به دنبالش بودی در خواب، در خواب ابدی به تو می دهند. نه این طور نمی شود، اگر این گهواره را تکان داده اند و رفته اند تو زندگی ات را به تلافی تکانی بده، منتظر آسمان،باران نمان، این جا آب را هم با عذاب، با سیلی سیل می دهند. منتظر زمین،کربلا نباش، آن جا حسین را با ارز مسافرتی شهید کرده اند. اگر با این خشونت پرور دست،پا و چشمت را بستند تو با فکر بازت به آن ها چشم مگو. اجازه نده عوضی ها عوضت کنند. برخیز و بر طبل شادانه بکوب، اگر قرار بر مردن است لااقل زنده بمیر.
از برق چشمان تو من شارژ می شوم، باخت های سنگین زندگی ام با برد تمام می شود. از بس که چشمان تو مثل رود پاک بوده اند ،این سال ها با آب پشت بغض های تو در فکر احیای رودخانه ها بوده اند.گفتم به روزگار نزدیک بین که چشمان تو توربین نیست، برق می خواهد از دولت بخت خویش طلب کند.از پارسال تا به امسال چه آب هایی که در خم شراب نریخته اند، چه کلاه هایی که از سرها، چه سرهایی که از تن ها بر نداشته اند، چه عکس هایی که از رخ یار من به اخم تصویر نکرده اند، چه کمرهایی که از من خم نکرده اند، یک سال دگر با گذشت تو گذشت، بخند ای نازنین که روی خندان تو خوشی آخر شاهنامه، خوشی آخر این نامه، پیرهن یوسفیست که به کنعان می برند. چشمان دنیا از برای آمدنت، چشمان من از برای به دنیا آمدنت روشن.
از عادل فردوسیپور میپرسند فوتبال را دنبال نمیکنید؟ میگوید اصلا. درست مثل آن دانشجوی ستارهدار یا تحصیلکردهی بیکار یا کارگر اخراجی یا کارآفرین مالباخته یا رومهنگار زندانی یا زندانی وکیلتبار یا پاجفت نکردهی اعزامی یا دختر یازده سالهی ایلامی یا نخستوزیری در حصر یا ورزشکار انصرافیِِ رو به قبلهی نخست، یا کشتی نفسگیر با تاج و تخت، تختی کشتیگیر بدون همبازی افتاده بر تخت، یا ماهی سیاه کوچولو. هیچ یک نمیخواهند زندگیشان را آن گونه که دیگران میخواهند دنبال کنند اما هر چه قدر هم عزیز باشی مرغ ماهیخوار خواری تو را میخواهد. شاید چند روز نخست، چند هفتهی اول، چند ماهی مردمی باشند که انتظار فرجی و فرجت را بکشند، اما آخر تمام آن زورگوییها تنهایی ماهیست. نمیدانم شاید آن قدر تنها شود که گمان کند تقلبی رخ نداده و تصویری که مردم از او ساخته بودند تقلبی بوده است. در خانهی خویش خوار شود و اعتماد به نفسش با هر بازدم بخار شود. و یا نه همچون نلسون ماندلایی لهله زند برای لالایی خواندن در گوش ماهیخواری، برای فتح مکهای بدون خونریزی. ما نیز دوست داریم که دوستداشتنیترین کسانم به یک باره غایب شوند، زنده باشند اما غایب. میخواهیم تاریخ همان جا تمام شود، زمان به صاحبش سپرده شود، زندگی و مرگشان ابهام آلود شود و هرگز آلوده به ما نشوند. ما میخواهیم ماهیها خوردهشوند، تمام بیکرانها در جمکرانها جا شوند اما در شکم مرغ ماهیخوار، از ته چاه با ما حرف بزنند. تمام لطفمان این میشود که مرغ ماهیخوار نباشیم نه این که خود ماهی باشیم. آفتاب که پشت ابر رفت دیگر توی چشم نمیزند. ماهی نبودن ما توی چشم نمیزند. این چنین ماهی که نیمهاش خود ماه تمام بود، تمام میشود که تمام شود. شعبانی که در بچگی نیمهاش نیمهی شعبان بود در چهلسالگی برایمان بیمخ و بیعقل میشود. قومی میشویم با سرنوشتی تکراری، با عصرهای جمعهی هار تکراری، با دعواهای تکراری و پر سروصدا بر سر نام خیابانهایمان، ولیعصر باشد یا مصدق، چه فرقی دارد؟ وقتی موقع سر بریدن عزیزانمان یک سر به ایشان نزدیم، سرمان به کار خودمان بود.
دستانش دو طرفم ستون شده بود، تازه میفهمیدم وقتی میگویند از این ستون تا آن ستون فرج است منظورشان کدام فرج است؟ نمیدانستم چه کار کنم که آرام شوم، که آرام شود. منی که قرار بود در آغوش رفیق جانم جان بدهم حالا منارجنبانی شده بودم که یک نفر کی تکانش میداد. نمیدانستم آیا کسی برای سلامتی من هم دعای فرج میخواند؟ پنچر شده بودم، داشت بادِ توی کلهام خالی میشد. هر چه بیشتر بو میکشیدم بیشتر دماغم میسوخت. معلوم نبود یک تنه چند روح از من در این ورزشگاه بدون آزادی زخمی شده است؟ همین که مرا به تخت بسته بودند زندگی را ترک میدادم، دیگر نیاز به این همه زله نبود.از بالای سقف به خودم نگاه میکردم که روی تخت مثل یک زیرسیگاری وظیفهام خاموش کردن آتشی شده است. هیچ نمیدانستم اگر طبیب جانم مرا روی آن تختِ بیمار ببیند،چه کار میکند؟ آیا آن قدر روی خودش مسلط خواهد بود که به جای جانی به رفیق جان جانیاش فکر کند؟ حتما پیش خودش تصور میکرد این جانی یک عدد آجان بوده که نصف دین نداشتهاش، ربع تسبیحات و ازواج اربعهاش، خمس عمر اضافیاش را با من به جا آورده است. اما نه او این چنین شتابزده همه را با یک چوب نمیزد، نشان به آن نشان که دلش برای طلبهای توی محل پر میزد، آخر آن طلبه از راه نان پختن و کارگری ارتزاق میکرد نه از راه نانِ دین خوردن و تنپروری. شایدم به این فکر میکرد که خانوادهام سرانجام توانستهاند مرا با یک پولدار دار بزنند. نشان به آن نشان که خواستگار پولدارم سنگ تمام گذاشته بود، به نظام هم فحش میداد تا برای من یک چریک شیک شود و من با سر همسرش. هرچه میگفتم میخواهم درسم را بخوانم، ایشان با گفتن از نهضت سوادسوزی و ایستادن در صف سفارت و وزارت کار تلاشمیکردند بار کج به منزل ما برسد. اما من سرانجام به تمام جهانم، به چهل ستون بدنم رسیدم. بیستی بودم که در کاسهی چشمان او چهل شده بود. من سر کار رفتم و او زیر دست سرکارگری. هی دارم جلو و عقب میکنم تا او نفهمد چه کسی امشب خانهی ما را با کارخانه برای اضافهکاری اشتباه گرفته است؟ لبهایی که قرار بود با بردن نام او قند توی دلشان آب شود حالا رختهای چرکینی بودند که روی بند دهانم آویزان شده بودند. چند روزی از دستگیری او در اعتراضات کارگری نگذشته بود که برای گرفتن رضایت سراغ کارفرمایش رفتم، من رضایت کارفرما را میخواستم و کارفرما رضایت مرا. من حاضر بودم برای آزادی او هر کاری بکنم و از ابتدای داستان مشغول همان هر کاری بودم. منِِ سپر انداخته،به خیال خودم سپر بلای او شده بودم. اما کارفرما هیچ کاره بود، من سر کار رفته بودم. کارگزاری به وزارت نیرو دستور داده بود نیروی خویش را برای اعتراضات بعدی نگاه دارند، برای مصرف کمتر انرژی، تنها چراغ خانهای را خاموش کنند. حالا شاید همخانهام از جایی بالاتر از سقف مرا میدید و برای صبرم آیتالکرسی میخواند. حالا من مانده بودم و جهانی که تیرش در روز جهانی کارگر، کارگر شده بود، زنجیری پاره نشده، پاره تنم از پیشم رفته بود.
گاه از مردم رایگیری میکنند تا رای مردم را از ایشان بگیرند، دستگیر کنند، اخراج کنند. بعد از انتخابات کُن فَیَکُن میشود، به آن که برنده نمیشود میگویند برنده باش و برنده میشود. روی خوش زندگی به بندهی سلطان چند روزیست، روزیِ او به یک ترشرویی صاحب این بندگی بند است. این داستان کهنسال ده سالهی ماست، ناز شست آن قماربازی که دست آخر همه چیزش را به خاطر خلق ببازد و دل مردم را ببرد. باید آن قدر خوب زندگی کرده باشی، آن قدر به خاطر سوار مردم و سواری بر مردم رایت را عوض نکرده باشی که توی اون قمار جرات برنده شدن داشته باشی.
من باید از مردم رو بگیرم تا مردی به گناه نیفتد، او نمیتواند جلوی چشمش را بگیرد. من باید جلوی شکمم را بگیرم تا روزهداری به آه نیفتد، او با بوی غذا نمیتواند جلوی پرواز روحش را بگیرد. گویی توی این بگیر و نگیرها، دینی که قرار بود انسانها را به یکدیگر نزدیک کند به کناری ایستاده و مسلمانان ترسو را از نزدیکی بیم میدهد. هر چه باشد آبا و اجداد ایشان آیندهی خویش را بابت نزدیکی به یک درخت تباه کردند. دلم برای خدایی تنگیده که وقتی هیچ بندهای او را دعوت نکرد او خودش مهمانی داد. چون میخواست پدر و مادری از بابت نداشتن، نزد فرزندانشان خرد نشوند مهمانیاش را درست به مانند ایشان برگزار کرد. نه نانی، نه آبی، تا همه بگویند ما آمدهایم خودتان را ببینیم. اما هنوز یک جای کار میلنگید، آن که روزه میگرفت میدانست چند ساعت بعد، این ماجراجوییاش، این حس شیک و تمیز همذات پنداریاش تمام میشود اما آن زندانی تورم که گوشت نمیگرفت نمیدانست چند ماه بعد، این هواخوریاش تمام میشود. آیهای نازل کرد، آیا آنان که میدانند با آنان که نمیدانند یکسانند؟
من هنور کار دارم، کلی کار نکرده که یک مرتبه خواب میآید و مرا با خودش میبرد، درست مثل یک آجان یا یک فرشتهی مرگ. آن قدر سرزده که فرصت نمیکنم سرم را از روی کاغذ بردارم. من هنوز حرف دارم، میگویند سفرهاحترام دارد، اما با این وجود مرا از سر سفره دلم بلند میکند این خواب. چون تاریخ نخواندهام، مهم نیست چه تاریخی از این جغرافیا از خواب بیدار شوم. سیصد و نه سال هم که در غار خواب باشم، چون به شهر آیم، هنوز داریم یک آقا بالا سر را سرنگون میکنیم. هنوز داریم توالتهای عمومی را به بخش خصوصی واگذار میکنیم. هنوز در شعار داریم اجنبیها را میکشیم و در عمل کشته مردهی اجنبیها هستیم. هنوز فکر میکنیم هنر نزد ایرانیان است و بس. هنوز جنس نر و بیهنر مجلس نشین ایرانیان است و بس. هنور تنها آرزویمان آن است که در کاخ سفید عروسی بگیریم و در کربلا خاکمان کنند. هنوز تورم کمرمان را میشکند اما رقص توی کمرمان را نه. هنوز از هر کسی بپرسی میخواهد قیمت بنزین بالا نرود، از دامان زیر میز به معراج برود. هنوز استانهای مرزنشین به حداقلهای زندگی دعوت نیستند، دم در ایستاده، عزای عزیز دیگری در راه است. هنوز آزادی را میخواهند برایمان پست کنند، آدرس غلط دادهایم اندکی معطلی دارد. هنوز دوچرخهی ن بیشتر از چهارچرخ مردان هوا را آلوده میکند. هنوز عباس میرزای افسرده، این قاجاری از قلم افتاده، دربهدر دنبال چند واحد پاس کردن دلایل عقبماندگی ما ایرانیان است، هنوز عصای مصدق بیشتر از ایرانیان به درد چند سال تکیه دادن میخورد. هنوز مینالیم و نمیخوانیم، یک جو تاریخ نمیخوانیم، میترسیم تاریخمان تمام شود. از خواب که بیدار میشوم، شب از نیمه گذشته است و ایکاش واقعا از نیمه گذشته باشد. نمیدانم چرا با چنین تاریخی سرطان امیدمان تاریخ انقضا ندارد؟ هنوز منتظر یک اتفاق خوب و نزدیکی سحر هستیم. کاش آن اتفاق خوب برای افکارمان بیفتد، ما منتظر سحری میمانیم که نه از گردش زمین به دور خورشید بل از گردش افکار مردم ایران زمین به درون خود چشممان را روشن کند.
یک آن خوابش میبرد، قرآنی که بالای سرش گرفته بود از دستش میافتد، همه میریزند بر سرش که چرا انداختی؟ گناهانت بخشیده نشد هیچ، اضافه خدمت هم خوردی. جواب سوالشان را نداده با این قرآن فرود آمده سوالی برایش پیش میآید که چگونه جماعتی هر روز زمین خوردن همنوعان خود را به چشم میبینند و بیتفاوت عبور میکنند اما برای به زمین افتادن قرآن مدعیالعموم میشوند؟ شاید این پیشانی سوختهگان یقین دارند خَلِصنا مِنَ الناری در کار نیست تنها باید در کمین یک قربانی به جای خود باشند که آتش گرفتنشان به تعویق افتد، که خدا با آتش عذاب او سرگرم شود. ایشان روز را میخوابند که شب قدر بیدار شوند، چه قدر این قصه آشناست، یک عمر در برابر ظالم میخوابند که آخرت با شتر دیدی ندیدی پولدار شوند. کاش این شیعیان علی لااقل به نقل قولهای خویش پایبند بودند که اگر قرآنی درست بالا نرود بر سر نیزه به جای خویش سر حسین را مینشاند. آزاده نیستیم لااقل دینی داشته باشیم که در شب قدرش فرشتگان هم فرود آیند تا همه باهم برابر شویم، تا همه چیز روی زمین رقم بخورد نه توی آسمان، تا مطلع الفجرش سلام بر زندگی شود نه چهل سال مرگ بر زندگی.
جنگ بد است حتی اگر خرمشهری آزاد شود که گرفتن به مرگ و راضی شدن به تب است. آزاد کردن شهری که مردمش هنوز آزاد نشدهاند در واقع رها کردن آن شهر بوده است حتی اگر بگویند آن شهر را دوباره گرفتهاند. خرمشهر در سالی که گذشت آزادتر شد، هم با خشکسالی هم با سیل اول سالی. این شهر جنگزده و زنگزده با اینکه هر سال خود را یادآوری میکند گواه عوام فریب نبودن حاکمانست که طی این سالها هر که سر کار آمد نیامد دستی به سر و روی خرمشهر بکشد تا بگوید خدا آزاد کرد من آباد کردم، آخر خط قرمز نظام مبارزه با شعار و پوپولیسم است. و چه خوب که ممد نبود تا ببیند بعد از فتح خرمشهر شش سال جنگ ادامه پیدا میکند تا وطن پس از جنگ از شش جهت به دست سرداران اشغال شود. کاش یاد میگرفتیم هیچ جنگی آزادی نمیآورد حتی اگر مجسمهی آزادی هدیهی کریسمس بابا نوئلش باشد. خدا یک بار برای همیشه انسان را آزاد آفرید تا منت هیچ کس حتی خدا دوباره از برای آزادی بر سر انسان گذاشته نشود. سوم خرداد خرمشهر آزاد نشد، امید به آزادی آزاد شد، چیزی که این روزها سخت به آن محتاجیم.
سر قلم و تن کاغذ که شهوت نوشتن میگیرند با هیچ نوش دارویی حرفشان را پس نمیگیرند، آن قدر از هم بوسه میگیرند که عوام این حاشیه را خود متن میپندارند. چه کس داند شاید شجرهنامهی هر دوی ایشان به یک درخت برسد. این عموزادهها از عقدی که در آسمانها بسته باشد، از دستی که روی زمین بسته باشد، از ازدواجی که هندوانهی دربسته باشد، حالشان به هم میخورد. اگر نطفهای بسته نشود، اگر قلم روی کاغذ هرز برود، بلغزد و متنی نوشته نشود، اگر هرزگی برای پول و پول برای هرزگی نمایشگاهی از کاریکاتورهای قلم به راه اندازند، اگر قلم نجنگد که جنگ نشود و بگندد روی کاغذ، اگر منتظر بماند که همه سپیدی کاغذ را برداشت بر صلح کنند، اگر مثل چوب خشکش بزند و تراوشات مغزش را از ترس ادرار کند، اگر سرش را نتراشد برای طواف مردمی که خانهی امن ندارند، اگر سرش را نتراشد برای خدمت به نظام مقدسی که بالاتر از جان انسان مقامی ندارد، اگر چوب بستنیای شود که آدمکش را گاز زدهاند،لیسیدهاند، جنس خوبش را آب کردهاند، اگر او را با زندگی مردم بالاشهر گره کور بزنند، برای اجاق کورَش نامهی فدایت شوم بزنند، ایستادنش چه فرقی میکند با میلهی زندان؟ کاغذ نازنینش چه فرقی میکند با ملحفهای کشیده شده بر صورت بیمار بیمارستان؟ کاغذش را پاره پاره خواهند کرد، تکهای را هم میدهند دستش، میگویند نام خدا بر رویش بود، نام وطنت بر رویش بود، ببین چه قدر حواسمان بود، ببین چه قدر دورش نینداختیم.
هر چه قدر میخواهی به این زندگی سفت بچسبی خیلی زود لو میرود که اهلش نیستی، حیف تمام چسبهای دوقلویی که حرام میشوند. آنها آب دماغشان را نمیتوانند بالا بکشند بعد میخواهند تو را از چنگ درد بیرون بکشند. خدا به بندگانش گفت در یک چشم برهم زدن همه چیز را درست میکنم و چشمانش را بست، از آن تاریخ به بعد ما منتظر باز شدن دوبارهی چشمان خدا، منتظر پایان آن چشم بر هم زدنیم. قدرت ثروت میآورد یا ثروت قدرت؟ فرقی ندارد هر چه میآورد و از هر کجا میآورد زبانت را آن قدر مثل مورچهخوار دراز میکند که مردم را مور ببینی و جان شیرینشان را که خوش است خش اندازی و بگویی چه خبرتان هست؟ دیهتان را میدهم. از بچگی به ما میگفتند چون که صد آید نود هم پیش ماست، نمیدانستیم صد یک ژن خوب است که نود را نیز از ما میگیرد. نهایت کاری که برای این فوتبال از دست آقای میثاقی برمیآید این است که فرزندشان دو پا شود و کمترین کاری که از دست ما برمیآید آن است که چهارپا شویم. صدا و سیما دارد تبلیغ اهدای عضو میکند، تا مردم دوباره برای یک جنگ ناخواسته دست و پا بدهند، کاش در گوشش بگویند از اعضای پارلمان و خبرگان شروع کنید که همگی سکتهی مغزی کردهاند. سه عضو کانون نویسندگان ایران به جرم حملهی مسلحانه با قلم، هر یک به شش سال حبس با درد، رنج و الم محکوم شدهاند، به قول سلطان غلط کردهاند که قصد نبش قبر داشتهاند، به مردهی ما در این قبرستان وطن، جسارت کردهاند. به غل و زنجیر بکشیدشان، پول غل و زنجیر را از حلقومشان بیرون بکشید. نکند قلم به دندان بگیرند، حمل سلاح جرم است، چسب بزنید دهانشان را، کاری کنید بچسبند به زندگیشان، کاری کنید نچسبند به زندگیشان.
بند نافم را میبرند، برای نخستین بار پا به وطن خویش میگذارم، حمل بار تمام میشود. این نخستین دل بریدن را توی کلهام میکنند. مرد که گریه نمیکند فراموشم میشود، پشتم درد میکند. فلک این نخستین فلک کردن را رایگانم میدهد. یک قراری با من میبندند همیشه لازم نیست نخست گناهی مرتکب شوی تا تو را بزنند، گاه تو را میزنند تا گناهی مرتکب شوی. موهای دماغم بزرگتر میشوند و من از هر آن چه بادا باد و آب و هوا عوض کردن حالم به هم میخورد، از هر آن چه که به جای شرایط، من باید تغییر کنم، از هر آن چه دست شرایط را ببوسم بگذارم روی سرم، از هر آن چه خودم را ببوسم و بگذارم کنار. درخت مو که میشوم یک انگور هم نمیدهم. تازه میفهمم پر کردن تمامی فرمها برای خالی کردن عقدههای آدمهاست، از نام، ماه، روز و شهر تولدت، از دین پدر و مادرت میپرسند، از شغل پدرت، از جنس فرزند مادرت، از هر آن چه در انتخابشان نقشی نداشتهای. اینگار هی سکه انداختهاند و توی این شیر تو شیر بودنهای دنیا هر آن که را شیر آمده است به آدمخواری دعوت کردهاند. گویا برای همین همکلاسیهایت توی گوشت خواندهاند که پسرها شیرند. چند سال بعد که دیگر دهانت بوی شیر نمیدهد، با مدرکت هم کار دارند، درست با همان چیزی که به تو کار نمیدهند. درس میخوانیم که به ما پول بدهند یا پول میدهیم که درس خوانده باشیم، هر کس را به طریقی میشکنند. هر جای این سرزمین پا میگذاری مینهایی در بستر زمین به انتظار تو خوابیدهاند، نه آن که بخواهند به تو پا بدهند میخواهند از تو پا بگیرند. لَنگ هم بزنی سازشان را قشنگ زدهاند، با یک پا نمیتوانی جفت پا بپری. نقطه ضعفت را پیدا میکنند، شما مگر عاشقِِ جفت پا و کله خراب نیستی؟ آن سوی سیم خاردارهای پادگان هیچ کسی پاهایش را جفت نمیکند، پس بمانید، همین جا بمانید. بمانید تا بگندید. اما نه بروید، بروید تا از دست بروید. ما از دیوار یک سفارت بالا رفتیم تا شما پایینتمام سفارتها صف بکشید. هیچ بچهای از دههی شصت درست نمیداند از چه زمانی طنابِ طناببازیاش دست در گردن انداخت و قیام کرد؟ ای کاش کسی به نسل من بگوید از شکم مادر تا شکم طبیعت، از این بیرون کشیدن تا آن در نقاب خاک کشیدن، بر سرهزاران مزار و فراز زندگی نباید زار زار گریه کنی، در این قبر زندگی مردهای نیست. هر چه قدر سقف این قبر زندگی را برایت کوتاهتر بگیرند تا سرت زودتر به سنگ بخورد تو باید با فکر توی سرت قبر زندگی را سختتر سقف بشکافی ، روزی که به روشنایی برسی همه باور خواهند کرد تو زندهای، تو به دنیا آمدهای.
هم بیاحساس و یخ کرده، هم حساس مثل قالبی یخ در دست طفلی صغیر که آدم به این بزرگی را آب میکند. دوباره خوابم از لب پشت بام پریده است و من قبض روحش کردهام. اِن مثل انزواطلبی و اَن مثل من، مثل انتگرال از من. آن که میخواهد دنیا را تغییر دهد اگر باهوش نباشد و نگاهش را تغییر ندهد این چنین مثل من سزاوار ناسزا میشود. باید قدر خود را بدانیم و از افکارمان قدرمطلق بگیریم. باید قبول کنیم که آنها به نزدیکی ما با یک نفر گیر ندهند و ما به نزدیکی رای آنها به رای یک نفر، آنگاه خیال هر دومان تخت میشود. تختخواب و تاج و تخت چه فرقی دارند؟ هر چه قدر هم ت داشته باشیم آخرش میشویم حسنک وزیر که مردم به او سنگ زدند و نه وزیر حسنک که سنگ مردم را به سینهی دیوار زد. باید خودمان بمالیم و مواظب باشیم به ایشان مالیده نشویم تا خدایی نکرده زرهای ایران مالشان نریزد. میدانید مشکل ما چیست؟ این که خانهمان اتاق و به تبع آن اتاق فکر ندارد تا به کارهای بدمان فکر کنیم. هنوز درگیر نیازهای اولیه و دنبال خرید خانه هستیم، آن قدر فرهنگ نداریم که موقع خرید هم کتابخانه دنبال خود داشته باشیم. آقا بس کنید میخواهم دوباره اول شخص مفرد بیمقدار شوم. میخواهم دوباره به جای مترسک، چوب بستنیای در دهان ایران تبدار باشم. شکایتی ندارم کلهام به جای کلاغ داغ بود، جوانیام آب شد، بی آن که حتی به بستنی خویش یک لیس بزنم. سیگار بکشم که چه شود؟ میخواهم با سیگار نکشیدن خودم را خفه کنم. اندوه بزرگی نیست ایران تنها مال من نباشد و فکر کنم هر مکانی عمومیست. خوابم دیگر خوابش نمیآید، برگشته است و به جای من بیدار میماند.
بالای آب میآیی نفس میگیری دوباره زیر آب میروی، این تمام حکایت بالا و پایین زندگیست، بالا آمدنت هم در خدمت پایین رفتنت خواهد بود. شما هم باشی خسته میشوی، نمیشوی؟ نفس کم میآوری، نمیآوری؟ بعد هم بالای آب عدهای خوشگذران پیدا شوند و به تو بگویند خوش باش، بخند، از زندگی لذت ببر. چه میکنی؟ تنها یاد نفرینی میافتی که میگفت روی آب بخندی. اگر خون به مغزت برسد اتوپیای تو میشود خشکی یعنی همان خاک و خل، یعنی همین خاک خلپرور. آن قدر روی سرت فشار میآورند که توی زمین فرو میروی و دوباره آرزوی آب میکنی. میبینی دردهایت نرفته بودند تنها داخل یک اسب تروا پنهان شده بودند. آی باک چهار چرخت روشن میشود، به مرز بیباکی میرسی. اما به جای این که کُرکُ پَرت بریزد، ترست میریزد، یک نوع خونسردی سر زده از راه میرسد. نخست نیت میکنی سایهات را بکشی که این همه مثل مدرسهروهای شب امتحانی توی حیاط خلوت ذهنت راه نرود. اما برای کشتن آن باید آفتاب و مهتاب را بکشی. باید با کل طبیعت درگیر شوی. همین طوری که نمیشود، پول میخواهد. به نقطهای خیره میشوی گمان میکنی تمام تو در همان نقطه جا خواهد شد اما نمیشود. اعتصاب غذا میکنی تا لاغرتر شوی، تا جا شوی. اما یک مرتبه یادت میافتد که آب را باید بخوری، آخر میخواهی به جای تنت کلیهات را بفروشی، کلیهات باید سالم بماند. آزمایش میدهی، گروه خونیات آ بِ مثبت میشود یعنی هم آ خدا را خواستهای هم بِ خرما را خواستهای. گند آخر را با مثبت بودنت زدهای به هیچ کس نمیتوانی اهدا کنی جز آن که از همه کس اهدا را قبول میکند. از لیست خطت میزنند و باقی زندگی یک بازی تشریفاتی میشود. همراه چراغها خاموش میشوی. فکر میکنی بر آن مردکی که توی رختخواب است چگونه میتوانی خرده بگیری؟ هر چه باشد این نخستین پرده از زندگی برای ناکام نرفتن از دنیاست. آن مرد حق دارد گاوی نباشد که توی هوا شاخ میزند. از زکریای رازی به این طرف این تمدن هیچ کشفی نداشته است، چگونه دل خوش نباشد به این که کریستف کلمب یک تن شده است و از راز سرزمین موعود در شب معراج پرده برداشته است. قرآن بر سر نیزه میرود و راه عقل به چشم باز میشود، میگویند کارت تمام شده است، حالا دیگر دختر نیستی. آن پرچمی که برایشان مقدس بود باد توی خواب برده است. یونس پیامبر بابت ناامیدی از قومش به شکم ماهی رفت، تو را که از همان اول در شکم ماهی به دنیا آمدهای کجا خواهند برد؟ این بار که پایین رَوی بالا نخواهی آمد، آب تو را بالا خواهد آورد و چه زندگی مسخرهای که برای اثبات زنده بودنت باید خودت را بکشی.
اگر آب پشت سدها را به روی مردم سیلزده باز کنید، اگر با شیر آب جنگلتان را آبیاری کنید، اگر با آبروی مردم بازی کنید، کسی شما را نمیزند، حتی پای تابلو هم صدا نمیزند. اما اگر آب بازی کنید سه چهارم برادران کرهی زمین بر سرتان میریزند که شما را بزنند. آخر دختر نمیتواند به آب دست بزند مگر از برای بیعت کردن. به زبان خودشان ترجمه کنی یعنی همجنسان فاطمه نمیتوانند به مهریه فاطمه دست بزنند. درست مثل سپاه یزید میگویند تا زمانی که دین ما را نداشته باشید آب بر شما حرام است. میترسند آب که به صورتتان برسد لپهایتان گل اندازند به دور گردن آزادی، همان مسافری که پشت سرش این همه آب دیده ریختهاید. البته که آزادی هست اما به شکل گلخانهای. یعنی سوگلیهای این دیوانهخانه حق دارند با لباسِِ شخصی بیرون بیایند. اصلا آن قدر بر گردن آزادی حق دارند که نامشان را لباس شخصی گذاشتهاند. سوارتان میکنند تا در آخرامان پیاده از حال سواره خبر نداشته باشد. میخواهند حالییتان کنند انسان بدون آب میتواند زنده بماند اما بدون حجاب هرگز. چه کسی میداند خداوند آب را آفرید تا خواب را در چشم تر انسانها بشکند شاید درست به همین دلیل آب بازی حرام است.
حالا که اصرار داریم بیادب را شناختهایم لااقل از او ادب بیاموزیم نه آن که ادبش کنیم. از فردا موقع گزینش یقه یا روبنده نبدیم، خودمان باشیم. قبل از مصاحبه رسالهی احکام را به نیت شفا نخوریم، خودمان باشیم. پیاده نظامِ نظام، قربان صدقهی قربان نباشیم، خودمان باشیم. نمیدانم شاید چون داریم خودمان را در ستارهی اسکندری میبینیم این همه اسباب آیینه شکستن فراهم کردهایم. چگونه از خودمان بدمان نیاید آن گاه که برای یک قِران بیشتر حاضریم بر سر هر کعبهای چادر مشکی بکشیم؟ آخر همه فردوسیپور نیستند که به کارشان علاقه نداشته باشند، مردم همه کارشان را از روی علاقه انتخاب کردهاند و برای حفظ آن حاضرند هر کاری، هر ریاکاریای بکنند. اصلا راستش را بخواهید دستمان به کارگزاران ریاکاری نمیرسد، برای همین به آفتابهای گیر میدهیم که خانم بازیگر برای دستشویی صدا و سیما برده است. فریاد میزنیم لایو بوده است تا باور کنیم هنوز زنده هستیم. تا یادمان برود رییس جمهورمان در ایام انتخابات چه قدر پخش زنده، زندگی پخش میکرد و به جای پاسداران سپاه از پاسدار قانون اساسی سخن میگفت. تا یادمان برود رییس جمهورمان بعد از انتخابات قافیه را به بیت باخت و مصرع آخر بیت الاحزان ما شد. رییس جمهور امریکا جلوی حمله به یک کشور را میگیرد اما رییس جمهور ایران نمیتواند جلوی حمله به یک کنسرت را بگیرد. میبینید همهاش ریاکاری مذهبی نیست گاه با ریاکاریِ روشنفکری گولمان میزنند. گفتند دیگری اگر آید در خیابانها دیوار میکشد نگفتند اگر ما بیاییم دختران را داخل ماشین گشت ارشاد میکشیم. حالا هر چه قدر هم بگویی رای من کو؟ میگویند رییس جمهور وقت ندارند دارند بیخوابی میکشند، به جای تمام مردم ایران، به جای آن کارگری که شب جسدش به جای پزشکی قانونی به خانه میرود دارند بیخوابی میکشند. ریا پشت ریا و من هنوز در اندیشهی رویایی که نمازگزاری در گزینش به دورغ بگوید نماز نمیخواند و رییس جمهوری که در دوران نامزدی از آثار قدرت تاریخی شاه و اطرافیانش بگوید. چه بگویم؟ که رییس جمهور حتی نمیخواهد به اندازهی یک عضو شورای شهر از قدرتی بگوید که آثار تاریخی اطراف شاه چراغ را خراب میکند. آخر او کارش را دوست میدارد، نمیخواهد ستاره دار شود، میخواهد رییس ستارهها بماند.
در قرآن میگوید کسی که یک نفر را بکشد گویا تمام مردم را کشته است، حالا در کشور ما قرار است تمام مردم کشته شوند تا آن یک نفر کشته نشود. چه کورکورانه از صلح حسنی با اوباما به عاشورای حسینی با ترامپ رسیدهایم. نه جانم شترسواری دولا دولا نمیشود، آن که شب عاشورا گفت هر کس میخواهد برود، در سرزمین خویش نمیجنگید، زمین غصبی نماز ظهرِِ عاشورا خواندن ندارد. ما نمیرویم، ما داغ تابستانهای داغ فروان دیدهایم. ما چوبهای دو سر نجس، گله از داخل به خارج و از خارج به داخل نمیبریم، آتش بیار معرکهی سینه چاکان پیرهنِِ مشکی و کاخ سفید پرستان نمیشویم. نه وطن ما دیگ جوشیده است نه سر ما سودای سروری بر سر سگان. ما این خاک را با تک تک آدمهای رویش میخواهیم. آبهای نیلگون خلیج فارس، صورتت را با سیلی سرخ نگه دار، باور کن میارزد، به یک قطره خون از دماغ کسی نیامدن میارزد.
شریعتی یک دین مرده را زنده کرد، دینی که آن قدر جان گرفت که توانست جان آدمها را هم بگیره. شاید اگه زنده بود و پابوسی را در حکومت پابرهنگان و گشت ارشاد را دم در حسنیهی ارشاد میدید برای راندهشدگان، برای مردم از نو سخن میراند. شاید اگر تبدیل آن همه انرژی به ماده و زندگی مادی حکومت دینی را میدید هزاران سیب بر سرش فرود میآمدند تا به دنبال قانون جاذبهای باشد که انسان را زمینگیر نکند. شاید این بار میگفتند که او از شدت لیبرال بودن چپ کرده است. نابترین شریعتی را باید در گفتگوهای تنهاییاش شناخت، در همان دود شمعی که معلوم نبود کجا میرود؟ در همان سوتی که مغزش میکشید و به جای آب اضطراب میخورد. تشنهی جان داشتنم، جانی که با مرگ نیز از من گرفته نشود، جانی که مرگ کسی را نخواهد، جانی که کارش جان گرفتن نشود. جانی که زیر شکنجهی طبقات بالا طاقت بیاورد و آن گاه که ورق برگردد، بالا نرود که ایشان را پایین اندازد. جانی که سخت جان باشد اما عمر نوح را نخواهد. جانی که آزادی پسر نوح را برای همگان خواهد. جانی که بر سر دار هم جاندار باشد.
از آن همه مشتهای گره کرده برای ما تنها یک قلب باقی ماند که بعد از آن همه کتک خوردن هنوز دارد میزند و انداختن طرحی نو که مچ انداختن با زندگی شد و شکافتن سقفِ فلک که شکافتن فرق سر شد، بدون حتی یک قطره خون که بر زمین بریزد، آخر ما اهل خونریزی نبودیم، سرمان خون مرده شد و خونمان سرد. ده سال گذشت و هنوز آن قدر حالمان خوب نشده است که مننژیت بگیریم. والیبالمان برای خودش یک پا تختیِِ بعد از کودتا شده است. داریم میبریم اما اینگار شکستی بزرگ قطع نخاعیمان کرده است، اینگار خود عصبانیمان طبقهی زیرین فکرمان نشسته است، نمیتوانیم بالا و پایین بپریم. ده سال گذشت و هنوز مثل همین بازی والیبال میخواهند وسط بازیهایشان ما را از کف سالن پاک کنند، چه میدانند مشت ما هنوز پر است و آخرین اعتراضمان با ما خواهد ایستاد؟
مَثَل آن دختر مَثَل آدم و حواییست که به دلیل رعایت نکردن قانونِ بدون دلیل عالم بالا، از بهشت پیادهشان کردند، بعد هم فرمان رسید که باید عذرخواهی کنند تا بتونند روی زمین زندگی کنند. رعیت باشی این مثل به گُوشَت نخورده است به گُوشت و پوست و استخوانت رسیده است، زن رعیت یا رعیت زن باشی نصف این مثل که نه، دو برابر آن به تو به ارث رسیده است. فقط یک جای این مثل میلنگد و آن این که برای ما سیبزمینیها داخل اسنپهای زمینی، بهشت داخل جهنم هم نیست. راستی میدانی چرا برای رعیت دیدن تار مو حرام است؟ شاید چون یادش نیفتد زندگیاش به تار مویی بند است. لبخند بزند و تشکر کند.
آقای رامبد جوان در فقه میگویند خون نجس است و دیگر کاری ندارند خون جوانان وطن است یا خون زالو صفتان. لابد شما هم پیش خویش فکر کردهاید که در نخستین قدم، فرزند پاک و بیگناهتان نباید با این خاک نجس شود. ای کاش بر سر امید فرزندتان این همه خاک نمیریختید، ای کاش به او و همنسلان او این همه صریح نمیگفتید که هیچ امیدی به آزادی و عدالت در این سرزمین وجود ندارد. ای کاش کاری نمیکردید که آن جنین گمان کند این خرابه جن دارد. ای کاش اندکی به او و پدر و مادر او اعتماد داشتید که در کاخ فرعون هم میتوان یک آزادیخواه تربیت کرد. ای کاش به او یاد نمیدادید با پول پدر و مادر میتوان هر مکانی را خرید، امروز مکان تولد باشد فردا صندلی دانشگاه و مجلس خواهد بود. آقای رامبد جوان تمام این جملات میتوانستند به شما ربطی نداشته باشند و بگویید فردا که فرزندم توی صف سفارت ایستاد این جملات بوی سفاهت میدهند و او یقهی پدر و مادرش را خواهد گرفت که چرا من را این جا به دنیا آوردید؟ اما آن جملات ربط دارند آخر آن که توی همین خاک با پول بیتالمال دستور خندیدن و خندوانه خوردن میدهد، باید پای لرزش نیز بایستد. از کجا معلوم روزی که عقل فرزندتان برسد یقهی شما را نگیرد که چرا اصلا من را به دنیا آوردید؟ آقای رامبد جوان پیش از آن که آن جا بند ناف دلبندتان را ببرند، این جا در زندان فشافویه فرزند یک مادر را تکه تکه، با چاقو بریدند. میگویند به جرم توهین به مقدسات در زندان بوده، نمیدانم مقدستر از جان یک انسان داریم؟ مقدستر از آن به دنیا خواهیم آورد؟ آقای رامبد جوان شما که پیش خود فکر میکنید به این خاک مقدس توهین نکردهاید و هوادار پیاده نکردهاید کاش یک بار به مخاطبانتان بگویید خنده بس است، از دنیا رفتن علیرضا شیرمحمدعلی مانند کانادا رفتن شما مانند برنامهی خندوانهی شما بریم و بیایم بردار نیست.
سخت است در جمعی تنها باشی و اجازهی تنها شدن نداشته باشی. آنگاه لبانت را با لبخندی مصنوعی بخیه میزنی تا چهرهات باکره بماند. به جایی چشم میدوزی که درست پشت گوشت هست، همان جایی که میگفتند هرگز نخواهی دید. میخواهند با تو کاری کنند که در عوض فیزیک به متافیزیک لعنت بفرستی و بگویی این چه بختیست که هارمونیک اصلی ترانهی زندگیام با فرکانس تشدید پلهای پشت سرم یکسان شده است؟ میخواهند آن چه که بدان فحش میدهی برایت مهم شود. در سرزمینی که حتی گردش زمین به دور خورشید نیز چینی نازک تنهاییات را ترک میاندازد چگونه میتوان انتظار داشت که وسط چهار راه خاطرات وحشی خرد و خاکشیر نشوی؟ با این حساسیت چهار فصلت، با این بها دادنت به بهاییها، با این فکری که هر ظلمی او را کفری میکند، با این چراغی که عبور هر مظلومی او را روشن میکند، تو را به تیمارخانهای، تاریکخانهای میبرند که آنجا زمان از نبودنت قانع شده باشد. میگویند از هفت دنیا آزادی حال آن که به دست و پایت زنجیر میبندند. تو را قرص میدهند تا دلت نه، ته دلت قرص شود. درست مثل گاردیهای سالِ رای من کو که شیشههای ماشینها را میشکستند به نام تو سر به سر شیشهها میگذارند تا بگویند دوز داروها برای تندرستیات کافی نبوده است. تو را نمیتوانند خوب کنند، خواب میکنند. سرت را سرسری میتراشند تا از چشم مردم بیفتی. دیگر دیوانههای زنجیری بلند فریاد میزنند عمو زنجیرباف زنجیر منو بافتی؟ پشت کوه انداختی؟ تا میخواهی بپرسی کدام کوه؟ رشتهکوهی از کولبران را میبینی که در روز روشن بارشان، جنس قاچاقشان، عقل است، اما آن سوی میلهها کسی نیست که آنها را تحویل بگیرد. این رسم دنیاست که اگر زیاد فکر کنی دیوانه میشوی، از م با دیگران، از شورا اخراج میشوی. فقط کاش درست یک قدم مانده به دیوانه شدن کسی بود که این حجم از فکر کردن را از تو برای آیندگان به ارث ببرد.
میخواهی صبح که از خواب بیدار میشوی آفتاب رویت نیفتاده باشد، هوا خنک باشد، اگر خنک نیست تو توی سایهی خنک باشی، نه آن قدر گرم که اگر پتو رویت باشد عرق کنی، نه آن قدر سرد که اگر پتو رویت نباشد سینه پهلو کنی. نه حساسیت فصلی داشته باشی که آن هوای خوب از توی دماغت بیرون آید، نه خدمت مقدسی داشته باشی که یک جفت پوتین از پاهایت بیرون نیاید. نه تعطیل باشد که آخر شب غم کشتن روزت را داشته باشی نه غیرتعطیل باشد که آخر شب غم کشتن روحت را داشته باشی. نه مرد باشی و شب قبل از بازی را پشت درب ورزشگاه خوابیده باشی و نه زن باشی و شب بازی را پشت درب ورزشگاه احیا گرفته باشی. یک رویین تن باشی که حقت را از این زندگی گرفته باشی، شهربانویی که هیچ شهرآوردی بدون حضور او سوت آغازش زده نشود. اسفندیاری که چشمانش توی خواب باز باشد تا از او یک نقطه ضعف هم پیدا نکنند. میخواهی اگر همه به کل تعطیل هستند تو بینالتعطیلین باشی، اگر همه بین خطوط قرمز رانندگی میکنند تو خط چشمانی ضد آبرو باشی. میخواهی اگر این صبح همانی نبود که میخواستی، صبح قیامت باشد، قیام بر علیه اعضا و جوارحی که میخواهند تصویری دروغ از تو شهادت دهند. یا ایها المزمل، ای به خود جامه پیچیده، برخیز که تو را هرگز خواب نبرده است، تو پیروز میشوی و روحت دوباره قواره تنت میشود. برخیز مثل تمام اکثریتهایی که برای حقوق اقلیت جنگیدهاند، برخیز مثل تمام مردان اقلیتی که برای حقوق نِ اکثریت جنگیدهاند، برخیز که عصای سلیمان را به جای عصای موسی به تو قالب کردهاند. برخیز که تو را برای برخاستن به مرد و جوانمرد نیاز نیست. برخیز که اگر توی این هوای بد حالت خوب نیست، شاید تماشای یک نفر ایستاده حالت را خوب کند. شاید حال یک نفر را خوب کردی. برخیز حتی اگر برخاستن تو را همراهی جز یک تیر چراغ برق نیست.
اگر آن گونه که مدیرعامل داماش گیلان با راه ندادن هواداران تیمش به ورزشگاه، کنار نیامد و بازی نکرد، خاتمی و نیز با راه ندادن رای دهندگانشان به بازی قدرت کنار نمیآمدند و بازی نمیکردند، مردم و ربیس جمهور این همه هیچ کاره نبودند.
عدهای چنان از جای نجفی نبودن به وجد آمدهاند که او را با مسیح اشتباه گرفتهاند، میگویند حالا که او خواسته است اعتراف کند، پس بزرگی فرماید به جای تمامی مردان قاتل نفس، به جای تمامی مردان خائن به همنفس، به جای تمامی کله گندههای هرگز سر به زیر نینداخته، به جای تمامی ریش پروفسوریهای به ریش مردم خندیده، به صلیب کشیده شود. و عدهای چنان از جای نجفی بودن به وجد آمدهاند که گناه او را به گردن گرفته و منتظر رهایی گردن اسماعیل، نبریدن تیغ و مسلمان شدن و اعتقاد به عروج مسیح هستند. میگویند نگاه شیطان اعورانه است، یک چشمی نگاه میکند. کاش ما نیز شیطان بودیم تا همه را به یک چشم نگاه کنیم، همان گونه که دوست داریم به ما نگاه شود، همان گونه که دوست و دشمن در نگاهمان فرقی نکند.
میگویند امشب شب قدر و شب اول قبر میترا استاد و اولین شب بازداشت متهم محمد علی نجفیست. وزیر، شهردار، اصلاح طلب، کارگزارانی، تکنوکرات، مرد ت، مرد بیت، نخبهای که فرار نکرد، قاتلی که فرار نکرد، قاتل همسر دوم، قاتل همسر اول. نظامیان ت را رها نکردند، اهل ت گلوله رها کردند. به جای افشاگریِ میترا استاد، استاد نجفی اعتراف کردند. آقای وزیر اشکال از شما نیست اشکال از آن دههی شصت است که وزیر و دانشآموزشش هم سرنوشت میشوند شما حالتان گرفته میشود آدم میکشید ما حالمان گرفته میشود خودمان را میکشیم. چه قدر بشر و بشریت تنها هستند. چه قدر این قصه و این شب سر دراز دارد.
این طبل ها اجازه نمی دهند صدای حسین شنیده شود.هر چه قلمم می خواهد روی پای خودش بایستد سرش را یک ضرب تر می زنند.با دوات مردمک چشمانم می نویسم. دردناکتر از بریدن سر حسین، بردن نام حسین به هنگام سر بریدن است. حسین حسین شعار کسانی شده است که به شهادت دادن دیگران افتخارشان شده.چگونه حسینی که از یارانش می خواست با او هم سرنوشت نشوند، حالا سرنوشت ملتی به انتخاب یاران او شده است؟ بر سرمان منت گذارند می گویند این انتخاب خودتان بوده است.تا بوده همین بوده عریانی حسین را برای تن ما دوخته اند، مایی که از تن، تنها عریانی را می فهمیم. عباس، آن آقازاده ی فرصت سوز چه کفران نعمتی کرد با آن آب نخوردنش، آخر مگر چه می شد؟ آیا بهتر نمی توانست بجنگد؟مگر این جا این همه سال مال مردم رابه همراه آب وآبروی رویش خوردند بهتر نجنگیدند؟از سینه ی مادر تا سینه ی قبرستان، در این سعی صفا و مروه، داریم دنبال آب می گردیم، غافل از این که نخست باید حیاتی باشد تا مایه ی حیاتی نیاز باشد. کدام باور کردنیست قسم حضرت عباس و علمداری دفاع از مظلوم یا دم خروس جنگی و طناب داری پیشکش مظلوم؟ ما چه کسی را داریم یاری می کنیم؟صدای حسین با بلند صدا کردن حسین شنیده نمی شود.
تفاوت است میان مرد شیعهی کارگزار پایتختنشین با زن بهایی بیکار مرزنشین. ایرانی داریم تا ایرانی. آنهایی که در سرتاسر این سرزمین حرمسرا دارند راست میگویند که همه جای ایران سرای من است. این آلات دست زور که یک نفر توی گوششان مدام علیک آلاف التحیه و الثنا را وز وز میکند گمان میکنند هر جا فرود آیند مال خودشان میشود. اما مردم به جای این که به این خود بزرگ بینی گیر دهند وام و وا میگیرند. از او نمیپرسند ثروتت را از چه راهی به دست آوردهای از او میپرسند برای ما هم میتوانی کاری دست و پا کنی؟ اندک اندک طریقت آدم شدن را از طریق آدم حساب نکردن دیگران طی میکنند. اینگار همین که در شهری بزرگ وضع حمل شدهاند حمل بر آن است که شهر را ایشان بزرگ کردهاند و یا امکانات شهر نتیجه تلاشهای ایشان در پوشک خویش بوده است. پس از آن چند واحد صوت و لحن پاس میشود تا در تهران شهرستانی بودن، در شهرستان دهاتی بودن، در تبریز فارس بودن ، در ارومیه کرد بودن، در گلستان، خوزستان، سیستان و بلوچستان، لرستان، کردستان غیر بومی بودن ناسزا شود. کردها با ترکها، لرها با عربها، ارامنه با آشوریها، مازنیها با گیلکیها، بلوچها با زابلیها، ترکمنها با قزاقها، همگی با فارسها، آتش بیار معرکهای میشوند که چشم کارگزاران روشن شود. مهم نیست کدام طرفی، مهم آن است که فکر کنی از قوم، جنس، دین و دنیای برتر زاده شدی. اگر چنین استعدادی داشته باشی زبان رسمی کشور، زبان زور را به سرعت فرا خواهی گرفت. تو کارگزار خوبی خواهی شد و چهار سال یکبار وعدهی آموزش زبان مادری در مدارس را میدهی.
نمیدانم کدام یک از این سالهایی که حج برگزار شده است خدا را به اشتباه قربانی کردهاند؟ این حجم از ناامیدی در تاریخ سابقه نداشته است. میگویند ناامیدی کار شیطان است اما به خاطر خدا بیایید زیر تابوت خدا را بگیرید. خدایی که خانهاش را ترک کرده و بازنگشته است، با حجمی از هوا تاخت زده شده. حجاج یکی یکی میآیند، دست میدهند و به کعبهی پیرهن مشکی تسلیت میگویند. آذوقهی مُهرهایی که بر آن خدا را سجده میکردند در جنگهای رمی جمرات تمام شده است. فتوی دادهاند به جای سجده به رکوع بروید، شاید چون افزون بر آن بهتر سواری میدهیم. گوشهای هاجر سنگین شدهاند و دیگر صدای پای آب را نمیشنوند. اسماعیل دیگر منتظر قربانی شدن نمیماند، خودش رگهایش را یکی یکی میزند، به امید آن که خدا لااقل از یکی از آنها بیرون آید، همان خدایی که گفته بودند از رگ گردن به ما نزدیکتر است. برای آن که ابراهیم را خُرد کنند از بتانی که شکسته است برای او یک عصا ساختهاند، حقوق بازنشستگی کفاف نمیدهد مجبورش کردهاند بت بزرگ را تمییز کند. با این وجود هنوز جامعه صبغهی دینی دارد و عدهای از شدت دلتنگی طاقت ندارند یک سال صبر کنند، از این رو در خانهی خدا تومن زندگی میکنند و تو و من سگ نگهبان ترکیبشان شدهایم. میگویند مسیح، پسر خدا، تابعیت تمامی کشورهای غربی را دارد، انصاف نیست سر چنین سرمایههایی را در حج واجب سرسری بتراشند. مجلس دو فوریت قانونی را تصویب کرده که از سال آینده مردم عادی در ازای دریافت وام مُسَکن از داروخانهها، به جای آقازادهها سرشان را بتراشند. قوم به حج رفته همگی سپید میپوشند، در عوض خدایی که فرصت کفن پوشیدن هم نداشته است. هنوز هم آمار مشخصی در دست نیست که آخرین بار چند نفر خدا را رویت کردهاند؟ شاید او هم در فاجعهی منا زیر دست و پا له شده است. یادتان نیست؟ همان حادثهای که محکومش کردیم، با لات بازی جلوی سفارت سه بر صفرش کردیم. اشتباه نکنید صفر ما بودیم، خبر دارید که مسوولیت شکست را قبول کردیم. سخت نیست برای سیل، زله، معدن گلستان، پلاسکو، سانچی و دنا هم همین کار را کردیم. میخواهم بگویم فاتحهی این مملکت خونده است و بیایید برای خدا نیز فاتحه بخوانیم اما ناگهان خدا را میبینم. همان خدایی که وسط طواف حج زندگی، در جا زدن و دور زدن را رها کرد تا برای نوزادان این مملکت گهواره و کعبهای از جنس آزادی و برابری بسازد و محیط زیستی آبرومند و اندیشهای شریف و با شرف. باورش سخت است آن گاه که عدهای در ایران و خارج ایران با پول مردم این سرزمین از تحریم کعبه میسازند و با دور زدن و بوسه زدن آن طواف به جا میآورند هنوز عدهای کعبهی خویش را وسط زندان و بازداشتگاه میسازند. چه اشکالی دارد بدون زائر و ملاقاتی؟ جان به قربان شما ای بله قربان نگوهای سرزمینم
#عید_قربان #حج #فرهاد_میثمی #اسماعیل_بخشی #سپیده_قلیان #فعالان_محیط_زیست #نسرین_ستوده #نرگس_محمدی
از بالا که به پایین نگاه میکردم سربازان گمنام امام زمان کار خویش را رها کرده بودند و به کمک بچههای تفحص آمده بودند، در تن من به دنبال استخوان دست و پا بودند. از پایین که به بالا نگاه میکردم استوری خودم را میدیدم، کابلِ برق خوردن و روشن نشدن. زمان نمیگذشت، نه آن که زمان شبلیوار تنها گِلی اندازد، او هم ایستاده بود و کابل میزد. با این که آنها دنبال استخوان و یک لقمه نان بودند من را سگ جان صدا میکردند. گویا به جبران طاق کسریای که موقع تولدم تَرَک برنداشته بود عزم کرده بودند استخوان پایم تَرَک بردارد. عقلم سوراخ شده بود نمیتوانستم حواسم را جمع کنم. حتی اون قدر فرصت نداشتم که پیش خودم فکر کنم در اون لحظه ناامید هستم یا امیدوار؟ منی که عاشق تلاش و صبر کردن بودم با آن حجم از کلافگی تمام اخمها و خَمهای عالم را به ابروانم راه داده بودم و فقط میخواستم تمام شود. میخواستم اعتراف کنم به قتل تمامی نخستوزیران شاه، رزمآرا، منصور، هویدا، بختیار. به ترور نافرجام فاطمی، حجاریان، به قتلهای زنجیرهای، پدر، پسر، روحالقدس فلاحیان. به انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی، به انفجار دفتر نخست وزیری، به انفجار حرم امام رضا. به قتل رییس علی دلواری، به توپ بستن مجلس، محمد علی شاه دلبخواهی. به کور کردن چشم پسران شاه عباس و نادر شاه، به کور کردن چشم مردم کرمان و استعدادهای مردم ایران، به فراری دادن دانشمندانی که از ایشان یک هسته هم در ایران نکاشتهاند، به قتل دانشمندان هستهای. آن منی که داشت اعتراف میکرد دیگر برایش مهم نبود در چندین حکومت چندین بار اعدام خواهد شد، برای تمام شدن یک مرگ کافی بود. بیرون بازداشتگاه همه از ترس شلوارهایشان را خیس کرده بودند، دیگر اگر جرقهای هم رخ میداد، جامعه آتش نمیگرفت. حالا که بیرون زندان مینویسم یک وقت گمان نکنید مردم برای آزادی من کاری کردهاند یا سر و کلهی قیام سیاهکل سفیدبختی پیدا شده یا با شنیدن پیام مردم ایران زندانیان ی آزاد شدهاند، تنها اختلافات خانوادگی صاحبخانههای خوبم، من را از خانهشان بیرون انداخته است. صدا و سیما دیگر مستند کلوب ترور پخش نمیکند، وزیر بهداشت خبر میدهد به جای واردات استنت قلب دو میلیون یورو کابل برق وارد کردهاند.
قدیم میخواستند امید بدهند از لحظهای بدون تلاش و بدون دلیل میگفتند که ناگهان پشت تمام صفرهایت یک رقم یک مینشست و تو یک شبه ره صد ساله را میرفتی. اما حالا همان امید را هم نمیتوانند بدهند، صفرهای تومان را دارند میکَنند، درست مثل سرهنگی که سه ستارهاش را کنده باشند و یک سرباز صفر شده باشد. حالا که قرار است از این سفینهی نجات به جای کله گندههای نظام، صفرهای کله گنده را پایین بیندازند، یک وقت گمان نکنید عکس روی اسکناسها هم به کرهی ماه برمیگردد. همچنان امضای هیچ کارگری پای اسکناسها نمینشیند و هنوز مطب پزشکان و امامزادهها از شما تنها اسکناس قبول میکنند. هنوز هم موقع شاباش بر سر عروس و داماد اسکناس و تراول میریزند تا این فکر که پول خوشبختی میآورد از سرشان بیرون نرود. هنوز هم آدمها بیشتر از این که نگران تا خوردن، خم و راست شدن در برابر پول و اسکناس باشند نگران تا خوردن اسکناسهای خویش هستند. هنوز هم صفرهای کارنامهی تحصیلی شما صفرهای حساب شما را میسازند. هر چه قدر بیشتر نفهمی و کمتر فکر کنی، کمتر عرصه و وقت را بر تو تنگ میکنند، دیگر نیازی نیست خُردهکاری و کارهای خُرد انجام دهی، دیگر از آزادی و وقت آزاد تو نمیترسند. اصلا خوشحال میشوند که بگویی وقت طلاست، طلایی در ته چاه مستراح نه ایشان را خسته میکند نه خودت را. زندگی را بر تو راحتتر خواهند گرفت، به راحتی نماد علمی برای نمایش اعداد، به راحتی سه توان کمتر. نگران نباش به ارقام معنادارت، به معنای زندگیات، به پولهایت دست نزدهاند، دیگر حتی نیازی به دروغ و ریاکاری واحد پول ملی یک ملت، عالیجناب ریال، هم نیست.
بگذار تا انقلاب نشده است با یکدیگر حرف بزنیم، فردا که یا تو زور داری یا من، دیگر حرف حرف زور خواهد بود. بگذار آن آدمهایی که خاک شدند و خاکشان گِل شد و گِلشان دیوار شد از توی دیوارهای گلی بیرون آیند و با من و تو حرف بزنند. بگذار همین حالا که تو حجاب داری و من نه، سر به سر هم بگذاریم، فردا شاید نه روسریای باشد نه سری. بگذار همین حالا که من و تو تنها قلم به دست داریم اندکی باهم قدم بزنیم فردا شاید قلم تو را شکستند یا قلم ران من را. چه کسی میداند شاید درختی که همین امروز قطع کردند فردا تابوت من و تو خواهد شد. بگذار تا تپانچهی میرزا رضای دیگری از شاه، شهید نساخته است منطق من و تو از سر قلمهایمان به بیرون شلیک شود. اما چه سخت است وسط این همه درد کشیدن از پس شاه رگهایی که از ما در حمامهای فین زدهاند و موهای حرامی که از سرهایمان برای مفتی شهر کندهاند، یک نفر خیلی شیک به ما بگوید مردم ناراضی کاری کنید، این یک بار هم فداکاری کنید. گویا نمیداند این همه دست دست کردن از برای رسیدن آگاهی تک تک ماست نه برای طناب دار ساختن از مدارای ما. بعد از این همه انتخابات بد و بدتر، دایرهی خودیها تنگ و تنگتر، بعد از این همه بدتر شدن بدها، از سر بالا رفتن تفها، بعد از این همه آتش زدن آرای خاموش، به وقت جنگ همه دنبال لانهی موش، دیگر چه فرقی دارد صندوق رای را در چاه فاضلاب خالی کنند یا در چاه جمکران؟ با این همه این چنین بق کردهی توی ذوق خورده ننشین. همین که دروغ را به وقت محلی، محلی نگذاشتهای کلاهت را بالا بینداز رفیق. اشکال ندارد این مردم سر کچلت را به نظاره بنشینند. اشکال ندارد حجاب داشتن و نداشتنت دیگر برای کسی مهم نباشد. سری که از هر دو جبههی شرکت در انتخابات به هر قیمتی و انقلابات کادوپیچی شدهی بیقیمت سرخورده برگشته است بیکلاه میماند خب، نمیماند؟
حاکمان درست میگویند جوانهایی که نمیتوانند یک زندگی را اداره کنند چگونه میتوانند در مورد بیلیاقتی ایشان برای ادارهی کشور نظر بدهند؟ وقتی حالم خوش نیست حالم را نپرس، منتظر خیلی ممنون خوبم نباش، گمان نکن بابت آن همه یدنهای نگاهم قادر به اعتراف گرفتن از زبانم باشی. دارم به چیزهای خوب فکر میکنم تا اگر پرسیده باشی به چه چیز فکر میکنی دروغ نگفته باشم، ببین در این عصر بیپولی سر خودم را تا کجا با گول سرگرم میکنم. با این حال بدم مرا بستری مکن، ضدحالهایی که به من تزریق میکنند در حال بدم ضرب نمیشود، با حال بدم جمع میشود. نمیدانم چرا یک بار هم نشد که ندانم چرا حالم بد است و آنها را امیدوارم کنم به افسردگی لاعلاجم. بچه بودم شبها وسط گریههای زیر پتو از این که فردا صبح همه چیز را فراموش میکنم اعصابم خرد میشد، بزرگتر شدم دیگر خودم به جای اعصابم خرد میشدم. وقتی حالم خوش نیست نه من را از قفسم آزاد کن نه قفسم را به باغی ببر، من نه اهل مردهخوری هستم نه اهل خوشگذرانی، دیوار باش و بیاحساس، ایراد از حال من حساس است.
بگذارید گمان کنم چهرهی شما را هم با فِیس اَپ پیر کردهاند. بگذارید گمان کنم با فشنگهای مشقی برادران و خواهرانم را تیرباران کردهاند. بگذارید تا سر بچرخانم و بگویم بر عکس عکستان چه قدر خوب ماندهاید. بگذارید گمان کنید با عمر دراز عکسهایمان، این بار دیگر سن بلوغ جامعه به درازا نمیکشد. بگذارید گمان کنید درد دوری از آزادی و عدالت موهایمان را یک شبه سفید کردهاند. بگذارید تا سر بچرخانید و بگویید بر عکس عکستان سرهای همه سبز و زبانهای همه سرخ گشتهاند. بگذارید جای یک عکس را خالی بگذارم، به یاد هنرمندان مفقود الاثر جنگ، به یاد لاک غلط گیر، خاوران بعد از جنگ، به یاد خانهی سالمندان بهایی، به یاد پزشک کهریزک، مننژیت و تنهایی، به یاد تمام مردان و ن رنجدیدهی سرزمینم که دستشان به دهانشان نرسید تا عکسی از ایشان در دسترس عموم باشد.
آخر این چهارشنبههای طلایی هم میرود مینشیند کنار تلگرام طلایی، چون زود معلوم میشود دوپینگ کردهاند، طلایشان را زود پس میگیرند. دروغگو کمحافظه است اینها همان کسانی هستند که فیلم قلادههای طلا را ساختند تا بگویند ما از آن طرف آب، طلا و از این طرف آب طلاق گرفتهایم. گفتند میبینید طلا چه قدر بد است؟ با این که گنبد طلا را میدیدند گفتند طلا بد است. حالا که حال طلا جانشان خوب شده، کیمیاگری شغل انبیا شده است. با پول طلای سیاه چهارشنبههای سفید را طلایی کردهاند، عجیب به عدالت تقسیم غنائم کردهاند، بیست و چهار ساعت حجاب سیاهش برای ما، طلای بیست و چهار عیارش برای ارشاد ما. باید طلا گرفت آن که به اختیار حجاب بر سر نهاده است، باید طلا گرفت آن که به اختیار حجاب از سر بر زمین نهاده است، آن چه که باید طلا گرفت اختیار است اختیار است اختیار.
ای کاش من هر جا میرفتم بیسوادیام زودتر از من نرفته بود تا برای من جا بگیرد. ای کاش من هم مثل علم ای کاش نمیگفتم. در انشای علم بهتر است یا ثروت؟ هر چه انشا کردیم علم بهتر بود اما هر چه املا کردیم ثروت گردن کلفت و علم عَمَلهای بیش نبود. علم این عزیز دردانهی آرامش بخش که برایش فرقی ندارد شما مریم میرزاخانی باشی یا مریم مقدس همیشه راستش را به کسانی گفته است که طاقت دروغ شنیدن و دروغ گفتن نداشتهاند. علم به شما وعدهی بهشت نمیدهد، او حتی به شما یک وعده غذا، یک یخ در بهشت هم نمیدهد. او نمیگوید اگر تلاش کنید نتیجهی تلاشهایتان را خواهید دید، او نمیگوید اگر جواب نوک زبانتان باشد من شما را از بالا سزارین خواهم کرد، او برای شما تره هم خرد نمیکند. او برای گفتن آن که دو دو تا چهار تا میشود، حساب و کتاب، سبک و سنگین نمیکند. او همیشه درست نمیگوید اما همیشه راستش را میگوید. علم این پیامبر خجالتی خدا تنها آمده است که مساحت رنج من و شما را کم کند، بی آن که پیاز داغش را زیاد کند. اما جامعهای که فقیه عالمش باشد و دلال نابغهاش، همه را زیر درخت سیب مینشاند به امید آن که سیبی به کلهای بخورد یا سیبی را بیکلهای بخورد. همه میخواهند بعد از خوشگذرانی یا اسحاق نیوتن شوند یا استیو جابز. مهندس آن جامعه نیز که فقط مهندسی مع بلد است همیشه عکس عمل میکند، نه راهی میسازد نه راهی پیدا میکند، راهزنی میکند. قصهی آدم و حوا را کپ میزند با این گاف بزرگ که ملاک کردن افراد دوری از درخت سیب است و نه نزدیکی به آن. این طور میشود که کله گندههای علم به یک اتاق پناه میبرند و با وقتکشی بسیار در و دیوارش را گاز میگیرند. خیلی به خودشان حال دهند با حل یک مسالهی سخت در آن اتاقِ گازِِ باقی مانده از جنگهای جهانی خودیی میکنند و نتیجه آن که علم دیگر بچهدار نمیشود. یک نفر آن وسط فریاد میزند آی سلولهای خاکستری مغزم این جور به من نگاه نکنید، من از همان زنگ انشا هم میدانستم در این مملکت علم و متلک شنیدن بابت بیپولی، دو روی یک سکهاند. با این یافتم یافتمهای ارشمیدسی خود زکات علمتان را ندهید. من تازه از غار بیرون نیامدهام، خواب من سالها پیش به جای خودم پریده است، حالا هی پَر زدن رفیقان مهاجرم را به رخم بکشید. این جا عکس امثال مریم میرزاخانی را بعد از رفتن روی سرشان میگذارند و حلوا حلوایشان میکنند. این جا حلوا شیرینتر از ریاضیست، امریکا و مدال فیلدز را بیش از صاحب مدال دوست میدارند، این جا کسی خود علم را دوست ندارد، علم کابوس و بوس توی بورس است. اینجا علم هنوز آن قدر پیشرفت نکرده است که وطنت را توی یک آی سی کوچک جا دهد اما آن قدر پسرفت کرده است که از نو انشا بنویسند علم بهتر است یا بوس پویان؟
یک من از خویش را کپی میکنم میدهم دستشان تا با من دیگر کاری نداشته باشند اما آن قدر با همان منم کاری ندارند که حیفم از آن کپی کردن میآید. ماکت مات من را چه به عروسی؟ هر چه قدر هم صابونِ چند ساعت اعصاب خردکنی را به تنم مالیده باشم باز این شادیها از روی تنم سُر میخورند، باز هم من همان گوشت تلخ یخ زدهی وارداتی به این دنیای مسخره میمانم. چه زیبا صادق هدایت شش دانگ زندگی سگی را به نام گازگرفتگی کرد. دستم از دنیایی که میخواهم بسازم کوتاه است، هر چه قدر بالاتر میپرم آهم بلندتر میشود اما منِِ پا بر روی مین رفته را چه به زانوی غم؟ دارم مگر؟داریم مگر؟
بچه بودیم میگفتند راه قدس از کربلا میگذرد. به سن بلوغ که رسیدیم گفتند راه کربلا از آستان قدس میگذرد. قدس همان قدس نبود اما هر دو راه از روی مردم میگذشتند، هر دو قدس جزو سرزمینهای اشغالی شده بودند. نه این که ما خیلی آزاد هستیم اما خب مشهدیها ابد و یک روزترند. تقویم آنها دیگر با ما فرق دارد، به احترام همان یک روز تعطیلی بیشتر تمام کنسرتهایشان تعطیل میشوند. آنجا تسبیحات اربعهی زَر و زور و تزویر و زِر دقیقا از مخرج ادا میشود. آن جا سلطان سکه را دار نمیزنند یک عدد سلطان دارند که به نام او طلا بار میزنند. وقتی عربستان با پول نفت خدا را خانه نشین کرده است چرا ایشان نباید با پول مفت،برای امام رضا بیش از بتان عرب جاهلیت، سنگ تمام بگذارند؟ میگویند برای رفاه مردم، لابد هر آن چه خارج از حرم رضاست، حیوان است که برای رفاه او تلاشی نمیکنند. امام رضا میبینی اگر برای کبوترهایت دانه نریزند آبرویت را میریزند که تو به هیچ دردی نمیخوری. در حَرَمت حجاب که هیچ، چادر اجباریست شاید برای آن که پابرهنگان دیده نشوند. هنوز هم نفهمیدم چرا درست جایی که تو را خاک کردهاند میلادت را جشن میگیرند؟ یا ضامن آهو من هنوز نمیدانم چرا آن ایمانی که محکم توی مشتم گرفته بودم و به پنجره فولادت بسته بودم ناگهان پرید، اما چه خوب که آزاد شد و پرید. حالا میتوانم با همه دست بدهم، با تمام آهوان مردم ندیده، با تمام کافرانی که مدام نوبتشان را برای نجات و شفا یافتن به دیگران میدهند. حالا میتوانم تو را پس بگیرم از دست بزدلان کاردستیساز حرمت.
میگوید خسته نباشی، گوشهایم جور دیگری میشنوند: آی خسته، ای کاش دیگر نباشی. چه گوشهای بدبینی دارم، لابد از همنشینی با دندانهای عقلم بوده است. خسته نیستم، یعنی هیچ گاه خسته نبودهام. با این که ناامیدی راستگوترین پیامبران بوده است، یک روز هم زندگیام را خرج یاس فلسفی نکردهام. تلخ نوشتهام، اوقات تلخی کردهام اما مدام پوست از سر سرنوشتم کندهام. دیگران گمان کردهاند دارم گورم را میکنم حال آن که برای فرار از زندان زمین را کندهام. اما چه کنم که وقتهای بسیار از من کشتهاند و حتی جسدشان را به من تحویل ندادهاند. با این ابنالوقت بودنم وقتکشی پدرم را در آورده است. وسط این کشت و کشتار اگر وقتی هم اضافه پیدا کنم، هول میشوم، اینگار که بخواهم یک فراری را در خانهام راه دهم دست و پایم را گم میکنم. اصلا از ترس این که مبادا من نیز قاتل او شوم زندانیاش میکنم، میگویم آخر وقت به تو سر خواهم زد اما در را نبسته قلبِ وقت روی سینهی دیوار میایستد. در وقتهای مرده مینویسم بیچاره ملتی که وقت برایش اهمیت نداشته باشد، همین میشود که حکومتی چهل سال وقتش را میگیرد. هی به خودمان امید میدهیم که این نیز بگذرد اما چه سود که گر بگذرد از عمر کم کردهاند و گر نگذرد از جان کم کردهاند. پوکهی امیدهایمان را هم به ما پس نمیدهند تا مبادا با آب دهان خویش تیر هوایی بزنیم. به گمانم اگر این وقت آفریده نمیشد آن وقت مرگ ما هم یک بار بود و شیون هم یک بار. اما یک جورهایی امید به آینده یعنی امید به وقتی که وقتش نشده ما را مجیزگوی زمان کرده است. من ترحم زمان را نمیخواهم حتی اگر تا آخرامان ناامید بمانم. من اگر وقت خویش را دوست میدارم برای آن است که کار مفیدی انجام دهم نه این که کار نکرده منتظر دوست داشتن وقت بمانم. گویند ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است کاش میفرمودند ما که در شکم ماهی هستیم دقیقا کجا را باید بگیریم؟
از دید حاکمان خبرنگاری که سوال میپرسد سائل است، نیازمند است. باید شهرداری امثال آنها را از سطح شهر جمع کند تا این همه تخم لق در دهان مردم نکارند. انقلاب کردیم تا شخص اول مملکت را پاسخگو کنیم، شخص اول زالد و ولد کردند، حالا باید زورمان به نگهبان سرویس بهداشتی برسد و اگر بتوانیم او را بابت اسکناسهای کثیف پاسخگو کنیم. راست میگویید عالیجناب! زن و بچه را چه به سوال و جواب؟ خبرنگاران هم دو حالت بیشتر ندارند یا زن هستند یا بچه، با این تفاوت که بچهها در نگاه شما روزی بزرگ میشوند اما ن تنها میتوانند بزرگ کنند. تازه اینها که پابوس صفحهی دوم شناسنامهی شما هم نبودهاند. راستی آن ن بچه در بغل که انقلاب کردند چه میدانستند آن بچهها بزرگ خواهند شد و دوباره ایشان را کنار بچهها خواهند نشاند؟ میخواستم بگویم دکان امثال آقای معاون از پای بست لق و ویران است و مردم به زودی آن را خواهند بست اما گویا با خندهی حضار باید کف خواستههایم همین باشد که حضار سوت و کف نزدند.
از اردیبهشت سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج که مراجع استعمال تنباکو را در ورزشگاه برای خانمها حرام اعلام کردند سیزده سال طول کشید تا ما درست متوجه شویم که منظورشان حرام بودن ورزشگاه برای خانمها نبوده است. آیا یک نفر نیست که بگوید خدا ورزشگاه را آزاد کرد؟ شاید این یکی خرمشهر نبوده است و چوب خدا آزاد کرده است؟ و یا احیانا چماق فیفا جان و جانی اینفانتینو. اصلاحطلبان ذوق زده میگویند دیدید تلاشهای ما نتیجه داد؟ این ما بودیم که ضحاک را به خوردن یک سَر، یک سحر قانع کردیم، آی مردم! هند جگرخوار دیگر با جگرگوشههایتان کاری ندارد، فتح مکه مبارکتان باد. رییس جمهور هم هالهی نور نیست که این پیروزی به پای خرافات نوشته شود، ِ سالم متشکریم که در این مدتِ کم تا قبل از اربعینِ سحر، زیرساختها را برای دیوار کشیدن در پیادهرو ورزشگاه آماده کردی. خدا را شکر تکرارها جواب داد و پاستور نه بوی محمود میدهد نه بوی چنارمحمودی، رییس رییس دفترش، هم توسعه یافته است، همدروغ نمیگوید، هم مالیاتش را انکار نمیکند و هم اچآیوی نمیگیرد. یک وقت پیش خودتان فکر نکنید که چگونه با این همه مکیدن خون مردم، کسی از حکومت ایدز نمیگیرد؟ آخر مکیدن که راه انتقال نیست و اگر نه جواب آزمایش این انسانهای مثبت مثل خودشان مثبت میبود. اما تا دلتان بخواهد جنس زن با ایدز رابطه دارد، مگر خبر ندارید؟ سیستم ایمنی بدن ن بلد نیست درست از خودش محافظت کند برای همین است که دور ن فنس میکشند تا در هوای آزادی نفس بکشند. میبینی برگشتهایم به سالهای دفاع مقدس؟ یک نفر روی مین میرود، بدنش آتش میگیرد، جان میدهد، یک راه باز میشود، اما فرماندهان زنده میمانند تا آن راه را افتتاح کنند و بگویند هشت سال جنگیدیم تا ناموسمان آزادی داشته باشد. باور کن تلخ است که این همه سال با پس و پیش کردن زندگی به پیشمرگهی خویش امید تمام آزادی را داده باشی و آن گاه ندانی تا چند لحظهی بعد ماشه میچکانند یا قطرهای آزادی از قطرهچکان؟ همان یک قطرهای که میخواهند تو را در برابر بیماریِ آزادیخواهی واکسینه کند. گفتهاند در ورزشگاه آزادی شعر سعدی نخوانید مثلا نگویید بنیآدم اعضای یکدیگرند، مهم عضو فیفا یا ناتو بودن است، هزاران کرد و دختر هم که بمیرند و آتش بگیرند، مهم آن است که نظر آمریکا و فیفا از ما برنگردد. اصلا کدام بنی؟ پسران که به ورزشگاه نیامدند، در نگاه بنیآدم ، اعضای بنیآدم به ورزشگاه آمدند، ناموس بنیآدم، با اجازهی بنیآدم. ببین نیامدهام که شادیات را خراب کنم، که اگر هم بخواهم قدرتش را ندارم. شادی تو آن جاست که بعد از چهل سال هنوز با تمام ظرفیتت میآیی، نه اجازه میدهی به لجنت بکشند و نه جنزده میشوی چه چکمههای رضا خان اسلامی باشد چه سرنیزههای آتاتورک جان اسلامی.
سلام بر"هی اللطیف" من که دامنش را دستان "ید الله فوق ایدیهم" خدا آن چنان بالا گرفته است که به هیچ خاکی نیالوده است و فکرش را آن چنان روشن کرده است که از هیچ خاکی انتظار معجزه ندارد. نگاه شیءانگاری فقه تو را جنس لطیف میخواند و چه میفهمد که در عرفان به خود تو خود لطیف میگویند؟ ای صاحبامان من، من هنوز نمیدانم چرا وقتی یک سال از عمر آدمی کم میشود جشن میگیرند و میگویند تولدت مبارک؟ اما تو را چه به این رفت و آمدهای اجباری ای فاتح جنگهای جبر و اختیار. تو سیزده را هم از آن نحسی نجات دادهای ای روز طبیعت تقویمهای پاییزی. ای آن که اول مهرت حول حالنای مَن الی احسن الحال است و آخر مهرت قیامتی بدون شَمس و قمر. باور کن این نخستین باریست که دارم توی این دنیا زندگی میکنم، بر من تمام بلد نبودنهایم را ببخش. اگر زود از کوره در میروم گمانم آن است که پخته شدم و اگر چینی بر جبین میآورم به خاطر آن است که چشمانم درست ندیده است و اگر گوشت تلخ و یخ زدهام همهاش تقصیر این گوشتهای وارداتیست. بخند ای شیرین شیرین من که اگر شیرین فرهاد هم به کوه میآمد دوستی خاله خرسهی فرهاد گل میکرد، اصلا خودش را گم میکرد و تیشهی او هم مثل این قلم نتراشیده به هیچ دردی نمیخورد. فاطمه جانم این پسر بیاستعداد خیلی وقت است که یاد گرفته منتظر گذشت روزگار تلختر از زهر نباشد، اما چگونه در شرایط نابرابر تو را به صبر فراخوانم؟ آن گاه که من چون تویی را دارم و تو چون منی را داری. میبینی این نیروی گریز از عدالتِ زمین، تمام فمینیستها را سرخورده و زمینگیر کرده است. با این همه طاقت بیار رفیق، در یکی از همین جشن تولدها دنیا جای بهتری خواهد شد، آن قدر که قدرت را بداند و برای بازار داغی دو روز دنیا دلم را نسوزاند.
عجیب ترکیب واژهای هست این لاغر مردنی یعنی اگر به درد دعوا کردن نمیخوری، برو بمیر. لاغر بودن که از یک حدی بیشتر توی چشم بزند میگویند حتما چیزی زدهای، دست به جایی زدهای. این را همان مردمی میگویند که برای رژیم لاغری لهله میزنند اما چه سود که نوبت سرزنش ما آسمان بی با باریده بود و از سرکنگبین انگِ صفرا فزودنش به ما چسبیده بود. میگویند عمرت تمام شد، توی این بخور بخور، تو هم بخور. تابوت به این سبکی خجالت دارد، برای زمین افت دارد، یک روز نشده پَسَت میدهد، تُفَت میکند. اما نه، به لاغری نیست، چاق هم که باشی این دم و دستگاه تیکهپراکنی کارچاقکنهای مخصوص خودش را دارد. میخواهند کاری کنند که تمام فکر و ذهنت مشغول وزنت باشد. اما به وزن هم نیست، شاخص بیامآی هم قربان صدقهات برود، این حس رضایت را از توی دماغت، از توی تَنَت در میآورند. میگویند لب و لوچهات آویزان است مثل مسیح به صلیب کشیده شده. چشمانت لوچ است و زبان بدنت لوس، گوشهایت با آن همه فیس و افاده به روح داروین سلام میکند و ابروهایت به کنترل بیِِ برنامههای آفیس. میخواهند کاری کنند که بگویی این جا که من ایستادهام گرمترین نقطهی جهان است که چون منی دارد آتش میگیرد و سردترین نقطهی جهان که چون منی چنین افسرده است. اما ای کاش تصویری که از تن تو ساختهاند بدهی دستشان و حق تکثیر را برایشان محفوظ نگاه داری. تو کارهای مهمتری داری، مهمتر از شرکت در مراسم سوم، هفتم و چهلم آن تصویرها. صد و بیست سال دیگر کسی به فکر استخوانهای پوسیدهی تو نیست اما افکار پوسیدهی تو میتواند هم چنان ارادههایی را بشکند و استخوانهایی را خرد کند تنها به خاطر هیچ به توان هیچ. خودت که باشی سرانجام روزی لاغر مردنی بودن، چاق بودن، لبهای آویزان، ریش بلند، نیش باز، کچل بودن، گیس بریده مد میشود، بی آن که همین هم برایت مهم باشد، تو کارهای مهمتری داری.
نمیدانم رییس دولت تدبیر و امید، این همه امید را از کجا آورده است که میخواهد ائتلاف امید هم راه بیندازد، به گمانم این امیدهای مردم است که جمع شده و روی دستش باد کرده است. آقای دقیقا به کدام یک از دردهای ما میخندی؟ به دریوزگی یوزها یا به غلام شدن غلامرضاها؟ از گلریزان تختی برای مرهم گذاشتن بر درد زلهزدگان به گلریزان تتلو برای کامنت گذاشتن رسیدهایم، بفرمایید دهانتان را با این شیرین عقلی شیرین کنید. راستی این شما نبودید که پشت آمبولانس امید توی ترافیک دروغها خودتان را به زور جا دادید تا زودتر به پاستور برسید؟ آقای ای کاش این همه که برای دیدن نخستوزیر انگلستان ذوق میکنید ذوق دیدار با آخرین نخستوزیر ایران را میداشتید. آن آذر هزار و سیصد و هشتاد و سه که رییس جمهور ایران فهمیده بود ایران برای همه ایرانیان نیست و اگر خیلی هنر کند عبای شکلاتیاش زیر آفتاب ولایت آب نشود و دهان عدهای از قِبَل آن شیرین بماند، شما آقای نمایندهی آفتاب یا همان سایه بالا سر در شورای عالی امنیت ملی بودید، دبیر هم بودید، نه دبیر حقالتدریسی زندانی شده در روز معلم، دبیر همان شورای عالی امنیت ملی. اما آن زمان هنوز قد شما اندازهی نخست وزیر بریتانیا نبود، شما که خود را جای وزیر امور خارجهی ایران جا زده بودید در مذاکرات هستهای رو به روی جک استراو میخندیدید. یادتان هست آقای خاتمی روز دانشجوی همان پاییز به تلافی تمام ترسیدنهایش ما را از بعد از خودش میترساند و میگفت کاری نکنید بگم از سالن بیرونتان کنند؟ ما فکرش را هم نمیکردیم روزی آن قدر بیرونمان کنند که رییس جمهورمان نتواند از سازمان ملل بیرون برود و دانشجوهایمان آن قدر داخل شوند که دیوارهای زندان را بیشتر از دیوارهای دانشگاه دیده باشند. آقای شاید به این میخندی که ما ایرانیان همیشه احترام بزرگترها، سالمندان، استعمارگران پیر را بیشتر نگاه داشتهایم، چه آن زمان که در مشروطیت به سفارت انگلستان پناه بردیم و چه بعد از انقلاب که تنها سفارت امریکا را به بهانهی کودتای انگلیسی-امریکایی سال سی و دو اشغال کردیم. و شاید به این میخندی که ما هر انقلاب، اعتراض و جنبشی را کار انگلیسیها میدانیم، اینگار ما ایرانیان انقلابی و ضدانقلابی عرضهی انجام هیچ کاری را نداریم. آقای حق داری به این مردم تحت فشار بخندی، آنها مثل شما آن قدر قوی نبودهاند که همزمان با کار در ایران، در انگلستان تحصیل کرده باشند. اما حق نداری به کودکان کار بخندی، آنها چه بسا از میان آشغالها و زبالهها به دنبال یک رییسجمهور راستگو باشند، باور کن آخرین انتظار ایشان از شما انگلیسی صحبت کردن است، اگر بفهمید، اگر بتوانید. آقای شناسنامهها به خاطر شما از گاوصندوقها بیرون نیامدند تا شما ایشان را گاو بپنداری، این مردم تنها با آخرین فشنگشان، با انگشتشان آخرین تیر هوایی را زدند. جناب رییس جمهور! تاریخ فراوان از این خندهها دیده است؛ آن گاه که محمد رضا شاه و کارتر جامهای شامپاین فرانسوی خویش را به هم میزدند، هیچ کس فکرش را هم نمیکرد شاهنشاه یک سال بعد آخرین قدمهایشان را در کاخ نیاوران بزنند. این مردم رنجدیده که گلستان هم برایشان بوی عهدنامه و شکست میدهد فریب چهار حرف امید را نمیخورند، آنها باز هم روی زمین کاری میکنند که شما در سپهر ت پیامشان را بشنوید، اگر چه دوشادوش ناامیدی.
ساعتها را یک ساعت عقب کشیدهاند، ته دلمان شاد است به این عقبماندگی و خواب بیشتر. قصهی آشنایی نیست در این جغرافیا؟ پس چرا بقیهی سال غم داریم؟ شاید چون این بار جلوی چشممان یعنی جلوی عقلمان آوردهاند. از این جا به بعد تا آخر سال یواشکی هر ماه یک روز از عمر تو را هم کم میکنند. خیالی نیست یک عمر از ما کم کردهاند، اصلا دو سیگنال زمان پیوسته با تفاوت در نقاطی محدود دارای انرژی یکسانی هستند تو جوش کدام صد درجه را میخوری؟ ای سیصد و شصت درجهی صفر. خوش به حال آن کارگر چند شیفته که اول مهر بیمهری پایان تعطیلات را تجربه نمیکند، حالا شما هی دلتان به حالش بسوزد و امضا جمع کنید و بابت تحمل فشار چند بار، واحد فشار را از بار و پاسکال به نام او کنید. پاییز دم در است اما چه ظلمیست او را با همهی آذرهای سی و دو و هفتاد و هفتش فصلِ پادشاه بنامیم؟ او مثل بهار میان سرد و گرم روزگار با ساز و دهل و نقاره نمیآید، با صدای خرد شدن برگها، قار قار کلاغها، با صدای خود طبیعت میآید. با صدای خفه شدن محمد جعفر پوینده و محمد مختاری، با صدای بیرون جهیدن خون از تن داریوش فروهر و پروانه اسکندری، با صدای گلوله در دانشگاه و سه قطره خون در ضیافت استبداد، استعمار و استحمار، آذر، مصطفی، احمد. مهر شصت و هفت که از بلندگوها میگفتند سرزدست افق مهر خاوران، مهر واقعا بوی خاوران میداد و بچههایی که بدون پدر و مادر به مدرسه میرفتند. این همه سال یک بار هم حال پاییز خوب نبوده است، حتی همان اولین پاییز بعد از انقلاب، پنجاه و هشت را میگویم که فکر میکردیم بالای دیوارِ شیطان بزرگ خدای بزرگی نشسته است که تاریخ را همان جا برای مستضعفان تمام میکند و تکهای از بهشت، امریکا، مال ایران میشود. دانشجویان خط امام بد خط بودند و به جای چاقو کشیدن پرونده بیرون میکشیدند. عباس امیرانتظام حبس ابد میخورد و عدهای تا ابد میخوردند. همانهایی که مخالفت تاریخی خود را با کاپیتولاسیون نشان دادند، مردم ایران چه کم از امریکاییهای گروگان گرفته شده داشتند، این نذری گروگانگیری را میان همه تقسیم کردند. اصلا تقصیر ابراهیمهای بتشکن بود که بت بزرگ را سالم نگاه داشتند تا به همه بگویند شکستن بتها کار بت بزرگ بوده است، ساده بودند تصورش را هم نمیکردند که بت بزرگ تولید مثل هم میکند. پاییز امید الکی نمیدهد، اصلا چه امیدی دهد به مردمی که سالروز آغاز جنگ و طولانیترین شب سال را جشن میگیرند؟ با نخستین آب باران رنگ آبی برگهای سبز پس گرفته میشود و دوباره زرد میشوند. رنگ برگها با سرخی خونهای کف خیابان نارنجی میشود و همه میدانند این انقلابهای رنگی به زودی شکست خواهند خورد، کارگران شهرداری همه را از سطح شهر جمع خواهند کرد. درختان ایستاده همه چیز خود را از دست میدهند، میشوند و به جرم عریانی با باد تازیانه میخورند. هیچ کس نمیپرسد چرا لااقل شعور باد بیشتر از این حزبهای باد نیست؟ شاید چون مثل ایشان کشور ندارد تا بیشعوریاش مرز داشته باشد. به راستی حیف پاییز که توی این تقویمها میان افراط و تفریط زمستان و تابستان و در مقابل چابلوسی و دروغگویی بهار نزد زندگی، گیر کرده است، او هر سال از آذرش، آتشش سالم بیرون میآید بی آن که در قرآن یا شاهنامه نامی از او برده باشند، چه سربلند سر به زیریست این پاییز.
هیچ یک از آن فراوان الکترونهایی که از تن تو عبور کردند نمیدانستند جسم آدمی فیوز ندارد که با پریدنش تعویض گردد، آنها چه میدانستند که روح انسان مثل بوی عطر میماند که اگر پرید برای همیشه پریده است. دیدی که چگونه نول با آن همه پوچ، لوس و نُنُر بودنش درست مثل این آقازادهها برای رسیدن به فاز و فَوز عظیم از روی تن بدون مقاومت تو رد شد؟ آن گاه که با بستن مدار، چشمان تو برای همیشه بسته میشود، دیگر چه فرقی میکند نام آن نول، اِرت یا زمین باشد؟ میبینی در این شهر هِرت اگر کسی نباشد که تو را بابت رفتن به ورزشگاه بگیرد، آخرالامر برق تو را میگیرد. نگران نباش حتما دههی فجر از برقرسانی به تمام ایران، به داربستهای ورزشگاه آزادی تهران خواهند گفت. کاش پدرت به حراست ورزشگاه اطلاعرسانی نکرده بود، برای اثبات بیخیالی آدمهای این سرزمین بیش از این مدرک جمع نکرده بود. در این کورههای آدمسوزی به هر که میگویی لااقل شما در این شعاع کار درست را انجام بده و هیزم نریز، مزه میریزد و از عاقبت درستکاری و ثواب و کباب میگوید. اینگار همه داریم برمیگردیم به درون پیلههای خویش، تا دوباره از نو، کِرم شویم. حق داریم به نام کوچهها گیر دهیم، ما داریم با چرخیدن به دور شمع بیتالمال راه شهدا و پروانهصفتان را ادامه میدهیم و درست در لحظهی رفتن به قربانگاه، فرزندان مردم مثل فرزندان خودمان، اصلا خودِ اسماعیلمان میشوند. آری برمیگردیم مثل آن لاکپشتی که میگفتند همهی خرگوشها را شکست خواهد داد اما فکر برگشتن را نکرده بود. داریم برمیگردیم مثل بادمجان داخل ماهیتابه، دیگر دانهای نیست برای جوانه زدن، دو رویی تمام شد، سوختیم مثل روی اسیدی . داریم برمیگردیم مثل آن بتپرستان قوم ابراهیم از جشن و سور، بهت زده از شکست باورهایمان. داریم برمیگردیم مثل موسی بن عمران بعد از چهل سال، چهل شب راز و نیاز و ایمان، تقسیم کار در حکومت مردم، رازهای حکومت و نیازهای مردم، کارخانهی آدمسازی از جنس حیوان، قیمت گوشت گوسالهی سامری خدا تومن، گوسالهپرست شدیم دیگر از دم. آن گلهایی که بر سر لولههای تفنگ میگذاشتیم پَر پَر شدند، داریم با اولین پرواز برمیگردیم به جایی که وطنمان نبوده است، آقای ترامپ گور بابای هم وطن، لولهی تفنگت را کمی آن طرفتر بگیر من هموطن شما شدهام. ایران را بزن به تلافی توی سر مردم زدن حکومت ایران. تیر خلاص را بزن، هنوز در میان جسدها عدهای امید دارند، دارند دست و پا میزنند، همانها را اول بزن. اصلا امسال اول مهر شما بیا و زنگ مدارس را بزن. شاه عربستان یک پهباد را نمیتواند بزند، تو بیا و با ما لاس بزن. کِرمها مصدق را خوردهاند، از چه چیز میترسی؟ بیا و نفت ما را به نام خودت بزن. دیدید؟ نگفتم همهی ما از چلهنشینی دست خدا بر سرمان، گوسالهپرست شدیم. عماد جان تو به مکتب نرفتی و خط ننوشتی اما آیا میشود همنسلان تو تنها غمزه آزادی، استقلال و عدالت را نبینند و این سه گانه را به آغوش بکشند؟
هیچ فکر نمیکردید حجاب برتری که تا دیروز به اجبار بر سر ن این سرزمین به هنگام آموزش، گزینش، زیارت و بازجویی مینشانید روزی به اختیار بر سر متهم پروندهی فساد مالی نشانده شود، این کعبهی وسط دادگاه را شما بتشکنان پنجاه و هفت ساختهاید، حالا بعد از آن همه زور گفتن چرا زورتان آمده است؟ راستی اگر خانم شبنم نعمتزاده پیش از این هم چادری بود چگونه در اردوگاه مبارزه با ریاکاری چادر میزدید؟ شاید او را هم مانند طبقهی ت خلع لباس میکردید؟ آن زنی که به اختیار چادر سر میکند، آن ی که از راه دین ارتزاق نمیکند، آن آقازادهای که روی پا خودش میایستد و در پیادهروی هجده تیر شرکت میکند و تا کربلای کهریزک میرود، همه را شما با ظلم مضاعف زیر نگاه سنگین جامعه از چشم حقوقبشر هم انداختهاید، حالا از وهن یک تکه پارچه سخن میگویید؟ نگاه مردسالار شما به ریش ظریف و نجفی این قدرها نمیخندد، نوحه هم که میخوانید این زن را آقازاده صدا میکنید، حال از کدام تضییع حقوق ن سخن میگویید؟ خانم نعمتزاده، شما را حتی سلطان دارو هم صدا نمیزنند. آخر زن که باشی نهایتش سلطان بانو میشوی. دادگاه شما نوش دارو بعد از مرگ سهراب هم نیست، آخر شما را گرفتهاند و باز دارو نیست. اما راستی خوش به حالتان که یک پسر بیست و پنج ساله برایتان وثیقهی بیست میلیاردی گذاشته است، شبی که دختر آبی بازداشت شد تمام پسرهای بیست و پنج سالهی ایران فوت کرده بودند.
روانشناس، ن، روانپزشک، منکر، هر دو میخواهند از تو اعتراف بگیرند که زنده بودن به هر قیمتی بهتر از سرزنده بودن به هر قیمتیست. کمیت عمری که به بیخیالی سر شود مهمتر از کیفیت عمریست که با فکر و خیال به سر برسد. اگر زندگی با عقل همچون خیار تلخی باشد که تو به منتها الیه آن رسیده باشی، ایشان میخواهند آن را برایت شیرین کنند. تو نباید بعد از آن همه تلخی، شیرین عقل شوی. باید عقل تو از کار بیفتد، پیش از آن که دیوانه شوی و یک شهر و مملکت را به هم بریزی. آنها تنها برای گرفتن وقت تو پول میگیرند با آن که منشی ایشان میگوید تو وقت گرفتهای. میگویند این همه آدم دارند زندگیشان را میکنند نه از پادگان و زندان فرار میکنند نه برای دانشگاه و ورزشگاه نامهی فدایت شوم مینویسند. حق دارند ایشان سرباز ندیدهاند که مافوقش در نبود دوربینها دست توی شلوارش برده باشد؟ برداشتن پول را نمیگویم، در نظام اتفاقا آن که خدمت میکند پول میگیرد. زندانی هم ندیدهاند که در سرویس بهداشتی تا ابد خوابش برده باشد؟ یا با اعتصاب غذای تر، مرگ برایش لب تر کرده باشد، کاووس سید امامی و هدی صابر، این نامها را که حتما نشنیدهاند. لابد نخواندهاند کندن ستارههای یک سرباز وظیفه به جرم عمل به وظیفهی انسانیاش یا ستارهدار کردن دانشجوی ترم آخری به جرم بیشتر کتاب خواندنش. فکر هم نکردهاند که چرا یک دین خاص و یک جنس خاص نباید به دانشگاه و ورزشگاه روند؟ دختران اصفهانی هم یادشان نیست که چرا خود را از روی پل به پایین پرتاب کردند؟ کسی نیست به آدم بگوید آب که همیشه آتش را خاموش میکرد پس چگونه #دختر_آبی آتش گرفت؟ میبینی ما دیوانهها آن قدرها عقلمان نمیرسد که فرق آبی را با آبی بدانیم. پروندهی پزشکی ما حتی اجازهی مسافرکشی هم به ما نمیدهد. کسی که بلد نیست چگونه زندگی کند چگونه میتواند رانندگی کند؟ اما آن که برای راندن کشتی انقلاب نیاز به گواهینامه نداشت. آن که گفت اگر اعدام اشتباه هم باشد اشکال ندارد در عوضش بهشت میروند. آن که عکس روی اسکناسها را در ماه و هالهی نور را شهریور ماه در سازمان ملل دید. آن که مردم را موسولینی پنداشت و لازم ندید حرفهایشان را بشنود. آن که ران و ساق پوشیده را قبول نکرد و ن را لَنگ زانوی ی مردان فوتبالیست دانست. آن که در ایام انتخابات از راه دادن ن به کابینهاش و از ن وزیر گفت، اما دو روز بعد مشخص شد ن حتی به ورزشگاه هم نمیتوانند بروند و منظورش همسران وزرا بوده است. آن که دو سال بعد به مَثَل از لُپ لُپ در آمدهای، با از جلو برآمدگی، به ن توصیه کرد حرفهایشان را در انتخابات بزنند. آن که در زندان کهریزک از ترس براندازی نرم اجسام سخت کاشته بود و ماههای زندانش کمتر از سالهای زندان کارگران بود. آن که ندید آتشسوزی مدرسهی شینآباد و زاهدان را و به جای آن در مجلس پرچم امریکا را آتش زد. آن که گفت برای دو سال عمر بیشتر یک بیمار هزینهی سالانه یک میلیارد تومان به صرفه نیست. این آنان نه دارو مصرف میکنند نه عصبانی هستند نه خودشان را جلوی دادسرا، بالای برجک نگهبانی، جلوی درب وزارت علوم و پایین تخت آسایشگاه بیماران اعصاب و روان آتش میزنند. آری از دید ایشان خودسوزی، خودزنی، خودکشی بچهبازیست، گناهان کبیره برای طفلهای صغیر نه برای ایشان که قدر زندگی در این مملکت را میدانند. نه برای ایشان که زندگی در این مملکت قدرشان را میداند. تلخ است که هر عابر پیادهای گمان میکند نسبت به زندگی سحر خدایاری از خود او دلسوزتر بوده است، آخر او که تن سالمش را برای زندگی سالم داده است، زندگی دوست تر از او داریم؟ کاش آن که میخواهد دست به یکی از این سه گانهها بزند لحظهی آخر به فکرش خطور کند که چه بسا دیوانههای این مملکت برای ساختن جامعهای سالم تنها یک دیوانه کم داشته باشند، تنهایشان نگذارد، پیدایشان کند، در به در، پشت هر دربی.
میگویند ورزشگاه ممنوع! گویا ما هم ممنوع کردن را از حکومت آموختهایم. میشود ورزشگاه رفت اما پشت درب ورزشگاه ایستاد درست همان جایی که سحرها ایستادند و سوختند، بی آن که روغن ریخته و نرفتنها را نذر امامزادهی آزادی کنیم. گیرم محاطش را خالی کردیم، هیچ ظالمی از محیط خالی ورزشگاه نمیترسد. منی که تا امروز ورزشگاه نرفتهام چگونه رویم میشود فردا در جنبش ورزشگاه ممنوعها ممنون خودم باشم و بگویم من هم مسافر نرفتن؟ با هر دستگاه مختصات و ناظری چنین سی تعبیر به حرکت نمیشود.
از آن روز که اسماعیل بخشی خبر از آتشسوزی چهار تا کارگر داد تا خودسوزی دختر استقلالی، صدا و سیما تنها آتش گرفتن سطل آشغالهای سال هشتاد و هشت را نشان داده است. دختری که در هوای آزادی و رنگ آبی دویده بود اما به او گفته بودند ذهن ما عقبماندهتر از آن است که تو این همه جلو بیایی. برو عقب، برو عقب، از پشت میلههای ورزشگاه، از این خط مقدم و خط قرمزی که برایت ساختهایم به همان اندازهای که جلو آمدهای از جای نخستت عقب برو، برو پشت میلههای بازداشتگاه. روبروی دادسرا یک آن گمان میکند آتش به بیگناهیاش شهادت خواهد داد. چه میدانست سیاوش پسر بوده، جنس برتر بوده است. آیا کسی میدانست چه قدر نیهای وجود او از جدایی مرد و زن شکایت کردهاند و چون کسی صدایشان را نشنیده است، نیستان را به آتش کشیده است. و تنها از مچ به پایین پای او، قلب دوم او، سالم میماند، آخر هر چه باشد او جنس دوم است. اصلا میبینی سر سفرهی طبقات پایین دست، مشتقات پاییندستی نفت همین گونه میرسد برای آتش گرفتن گونهها، خاکستر شدن و به باد رفتن، شاید این جوری به آزادی برسند. و یا آن کارگری که از گرم کردن خانه و دل همسُفرههایش ناامید و روسیاه شده و خودش را یعنی یکی از زغالهای کارخانهی نیشکر را سوزانده است، به راستی آن نی را چه به شهد و شکری کز زبان صاحب نیشکر میریخت؟ اما مگر آتش روشن کردن این کارگر و آن دختر، به چشم رانندهی قطار انقلاب آمده بود؟ دهقانهای فداکار روزگار ما دیر وقتی بود که از کتابهای درسی حذف شده بودند. حالا در چنین جامعهای که حاکمان مردم را برادران دینی خویش میپندارند و بر دست ایشان آتش میزنند تا از بیت المال چیزی نخواهند اسماعیلی ظهور میکند که در هفت تپه، در سعی صفا و مروه به دنبال برداشتن سنگ از دهان کارگران هست تا کارخانهی نیشکر کارخانهی زغالسنگ نشود. حتما دیدهاید دست بچهای که از آتش نمیترسد، آتش میزنند، این حکایت اسماعیل میشود و شوک برقی. اما این بار پلاسکو و سانچی نبود که بر مرگ لعنت بفرستند، اسماعیلی بود زیر تیغ که بر زندگی لعنت فرستاده بود، باید کاری میکردند که دیگر کسی به change امید نداشته باشد، همه به دنبال دلار و exchange باشند. قاضی چهار ده سال زندان برای او میبُرد اما اینگار که ساحرانِ دربار فرعون را به بریدن دست راست و پای چپ تهدید کرده باشد، با تهدید بیشتر، خود از ایمان اسماعیل بیشتر میترسد، هر کاری که دلش بخواهد میتواند انجام دهد اما میبیند که بازنده است. یک شهر دیدهاند که الههی عدالت چشم بند زده است. ققنوسها قیام میکنند، تیغ نمیبرد، دیگر هیچ تیغی نمیبرد، امید اسماعیل زنده میماند. قاضیالقضات هم یاد انصاف میافتد اما دختر آبی از دنیا رفته است، نوش دارو بعد از مرگ سهراب، تمام تن اسفندیار مغموم و معصوم چشم میشود، زندگی لعنتی تمام میشود، اندکی صبر سحر که نه، مرگ سحر نزدیک میشود. درب آزادی را به رویش باز میکنند، درب آزادی از این دنیا را.
اینگار دم در این دنیا یک نفر ایستاده است و به دنیا آمدنت را منوط به گریه کردن کرده است. گویا میخواهند صدای اعتراضت را تست کارخانهای کنند. اما در فرهنگ تبلیغی این روزها آن دنیا را هم به بهای گریه کردن میدهند. با این تفاوت که این بار تقسیم کار کردهاند صدای اعتراض تو را نمیخواهند بشنوند، حسین به جای همهی ما اعتراض کرده است، تو تنها گریه کن. گریهی تنهایی نه، در جمع گریه کن، تا گریه کردن یک فرهنگ شود. بچه بودم به چشمانم ملتمسانه نگاه میکردم که آبروی مرا نزد امام حسین نبرند، تا آن جا پیش میرفتم که ممکن بود برای گریه نکردن گریهام بگیرد. یک احساس تنهایی و گناه در میان فشار افکار عمومی و بلندگوی عقل کل. هر چه مداح با زیاد کردن پیاز داغ گناهان مردم، اشکهای بیشتری از ایشان میگرفت من هنوز روی آن سوال گیر کرده بودم که مگر من چه گناهی مرتکب شدهام؟ کشیشهای وجودم کلافه میشدند و اصرار داشتند لااقل یکی از لامپهای مراسم روشن شوند. و آن گاه که روضهخوان فریاد میزد الان وقت مزد گرفتن از اربابتون هست، احساس میکردم برای کار نکرده و عرق نریخته نباید انتظار مزد داشته باشم، آن هم از واژهای به زشتی ارباب. بیشتر داد میزد هول میشدم و معدل بیستم را از امام حسین میخواستم. خدایم هم آن قدر حسود نبود که بگوید چرا از من نخواستهای؟ من بیست میشدم و شرمنده که حتی ته دلم امام حسن را بیشتر از امام حسین دوست میدارم. آخر احساس میکردم آن که به او کمتر توجه میشود مظلومتر است. داشت همه چیز خوب پیش میرفت که ناگهان داغ یک شکست تمام اعتقادات توی سرم را خشکاند. حَسَنَین و خدایی که یک زمانی برای استجابت دعاهایم به یکدیگر تعارف میزدند همگی جوابم کردند. حسین دیگر به چه درد من میخورد؟ کمکم دردهای آدمهایی را میدیدم که مصیبت فروان دیده بودند و هیچ اسمی از ایشان در تاریخ نبود. حتی زینب ایشان نیز حق آزادی بیان نداشت. تشیع با سوگلی خود این همه پر پر شدن گلها را ندیده بود. اما چرا من باید از حسین کینه به دل میگرفتم؟ کل یوم عاشورا کل ارض کربلا از زبان سپاه یزید گفته میشد و ایشان بودند که با حسین حسین گفتن سر از تن حسین جدا میکردند و چه مظلومیتی بیشتر از این که حسین را از چشم تمام زجر دیدگان و معترضان تاریخ بیندازند؟ حسین را باید از نو میشناختم، حسین من که تا دیروز بر تخت نشسته بود و از امثال من مالیات اشک میگرفت امروز به جای پیاده کربلا رفتن، در تمام اعتراضات کارگری، دانشجویی، معلمان، ن و مستضعفان کنار مردمم بود. حسینی که در پاسخ به تظلمخواهی مردم کوفه حج خانهی خدا را نیمه کاره رها کرده و با سر آمده بود. حسینی که سرنوشت یک ملت را به بیعت نکردن خویش با یزید گره نزده بود. حسینی که اصرار به بهشت بردن مردم بد عهد کوفه نداشت. حسینی که به وقت بستن راه برگشت امان نامهای امضا نکرده بود. حسینی که شب عاشورا مقام آزادی و حقالناس را بالاتر از شهادت دانسته بود: هر که حقی بر گردنش هست و یا میخواهد برود، برود نه آبروی او میرود نه امید من از بین میرود. چشمان من بدون اشک به دیدن حسینی روشن شده بود که مرتدترین دیندار عصر خویش بود و آزادی و عدالت را با هم میخواست. حسینی که به تمام ستمدیدگان تاریخ امیدِ عمری بیشتر از عمر ستم را میداد.
ای کاش آدمهایی که بعد از این همه سال بیدار میشوند، با بازگشت به جامعه مثل اصحاب کهف آرزوی مرگ نکنند. این آخرین جملهای بود که قلمم با آن کاغذ را بوسیده بود و گذاشته بود کنار. آخر از آن شب به بعد من به جای خانه در غسالخانه بودم. قرار بود فکرم را شست و شو دهند تا خودم با پای خویش از زندگی دست بشورم. جان لوله هفت تیر احساسم خیره به فشنگ هفتم مانده بود و خبر نداشت این دنیا تَه تَهاش شش حس دارد. این قدر همه چیز زود اتفاق افتاده بود که با این که من به بازداشتگاه رسیده بودم چاییام هنوز به دمای تعادل با محیط خویش نرسیده بود. آن قدر رعبآور آمده بودند که پاهایم همچون کفشهایم جا مانده بودند. توی راه پلهها همسایهها برای تنگی نفسم اسپند دود کرده بودند. حتما کاری کرده است، پس چرا محمد طه یِ من را نمیبرند؟ ت پدر و مادر ندارد اگر داشت درست تربیت میشد. بیا توی خونه در رو ببند، آخرش بیبیسی با خانوادهاش مصاحبه میکنه. از خودشونه، شما چه قدر ساده هستید؟ دعوای طلبگی نگهبان ساختمان و رانندهی اسنپ هم من را آن قدرها حساب نمیکرد. محرم و نامحرم کردن برای تقسیم بر دو کردن جامعه بود نه برای ضرب و شتم یک مخالف ِجنس مخالف. آخر داستان، چشمان تیز و هیز ایشان نبود. تازه به چشمانم چشمبند زده بودند و قرار بود دنیا را جلوی چشمانم آورند و چه شهر فرنگی بود این نخ تسبیح رافت اسلامی، زندان. صاحبان زمان، زمان را توی اتاق تاریک نگه داشته بودند و میخواستند به آخرامان ایمان آورم. باید یوزر و پسورد آن یهودی که بر سر پیامبر خاکروبه ریخته بود را میدادم، گویا به جای او به عیادت من آمده بودند. باید حدیثی از پیامبر میآوردم که به جای بوسیدن دست کارگر دست کارفرمای او را ببوسید، نشان به آن نشان که خدیجه کارفرمای پیامبر بوده است. باید این چنین روایت میکردم که علی دست برادرش را به خاطر بدحجابی سوزانده بود، گویا تار موهایم بیت المال و مال بیت بوده است نباید با ایشان بیرون میرفتم. اقدام علیه امنیت ملی با یک قلم دوربین و یک قلمِ کوتهبین وثیقه بردار نبود اما بدشان نمیآمد واو وثیقه بیفتد، حالا املایش غلط هم میشد لاک غلطگیر توی جیب شلوارشان بود. حکم دادگاه از قبل آماده بود، به تعبیر عرفا در لوح محفوظ نوشته شده بود. منتها دیگر مثل قدیم تنها پرتاب یک تاس تعداد سالهای زندان را مشخص نمیکرد، متناسب با تورم تاس خریده بودند. تا آن جا که جا داشت روی نمودار هم میبردند تا همه بالای دَه، قاضی القضات خشنود و ایشان با نمرهی قبولی رستگار شوند. برای مردمی که آخر تابستان مثل هندوانهی روسفید با صاحبخانهی خوبشان توی کوچه روسفید میشدند و در به در دنبال یک سرپناه بودند، چه فرقی میکرد ما بیست و چهار ساعت بیرون از خانه پشت میلههای زندان باشیم یا بیست و چهار سال؟ در این بیست و چهار سال حتما خاک شدنِ آبروی مردمِ این روزهای کوچه و بازار، در جایی بدتر از خاوران فراموش میشد و حداقل سه رییس جمهور تنفیذ و از شعارهای خویش تنقیح میشدند و لابد در پایان دور دوم خویش این خواجگان دربار میگفتند من تنها رییس جمهور مرد هستم نه رییس جمهور مردم. برخوردهای قوهی قضاییهی با دو سه تا دانه درشت هم ملاکی شده بود برای آن که مشت نمونهی خروار و در مورد ما درست عمل شده است. آخر حکمِ مشتِ نمونه، شلاق را هم آورده بودند تا یادمان نرود در سرزمینی که همه کلاه خویش را سفت چسبیدهاند کلاه نداشتن گواه بد مستیست، تازیانهاش را باید بخوریم. حالا که دارم توی سرویس بهداشتی زندان مینویسم صدای حسین حسین آن قدر بلند هست که صدای امام هفتم هم از زندان هارون شنیده نشود. حسینی که نماد اقدام علیه امنیت ملی حکومت شام بود و چه بسا در عصر ما به اتهام توهین به مقدسات و لج کردن با حج زودتر از این حرفها دستگیر میشد. و من هنوز بعد از این همه درد پیش از آرزوی مرگ در پی اثبات زنده بودن خویشم.
نمیدانم این پهباد کلمات را چگونه روی کاغذ فرود آورم؟ بادگیرهای یزد هم غمباد گرفتهاند، حالا من میخواهم با یک نسیم باد آورده که به کلهام خورده حال نوشتهام را خوب کنم؟ میگویند خون و سگ هر دو نجس هستند شاید به خاطر این توان دوم نجاست است که خون سگها را نمیریزند و اسید تزریق میکنند. از اسیدپاشی به تزریق اسید رسیدهایم. حالا دیگر دقیقا به جایی رسیدهایم که حیوانات حق دارند به ما اعتراض کنند: چرا با ما مثل ن رفتار میکنید؟ اما دارند تند میروند ما هنوز ورود آنها را به ورزشگاهها ممنوع نکردهایم. عجیب است با این همه سگکشی زندگی خویش را سگی هم صدا میزنیم، شاید به نفرین ایشان دچار شدهایم. من به شمایی که تا دیروز به کشتن آدمها اعتراض نداشتهای و امروز به کشتن سگها اعتراض داری گیر نمیدهم، من به شمایی گیر میدهم که تا دیروز به کشتن آدمها اعتراض داشتی و امروز به کشتن سگها اعتراض نداری. آخر ای رفیق جانم میترسم این آغازی باشد بر اعتراض نکردنهای تو، اهم فی الاهم کردنهای تو، در برج عاج نشستنهای تو. چه بسیار آدمهایی که غذای سگشان از نان شب سرایهدارشان گرانتر است و پوست مردم و حیوانات را فراوان کندهاند، این استادان ریاکاری آن قدر که بابت سگکشی قلبشان گرفته است قتل میترا استاد وقتشان را نگرفته اما این دلیل نمیشود ما با این همه آرام و قرار نداشتنها تحت تاثیر ایشان قرار بگیریم. کاش از ن سرزمینم قانون ظروف مرتبط را یاد بگیریم که هیچ گاه نگفتند کشتگان بازداشتگاه کهریزک همگی مرد بودند و از قضا یکی از آنها آقازاده، پس ما که از مردها و آقازادهها ظلمها فراوان دیدهایم، سر جای خویش مینشینیم و برنمیخیزیم. یک نفر آرام درِِ گوشم میگوید خیالتان راحت شد؟ دیگر نگویید سنگها را بستهاند و سگها را رها کردهاند، شهرداری هِر را از بِر تشخیص نمیدهد حالا شما میخواهید سگ را از سگ تشخیص دهد؟ خبر دارید که کسی با سگکشی مشکل ندارد با انتشار فیلم سکگشی مشکل دارند. بعید هم نیست بهرام بیضایی را دستگیر کنند. نسیم رفته است و من ماندهام با باری که از پشت مور دانهکش افتاده است. او از نسیم هم شکایت دارد.
یک هفته در حصر، زل زده به دیوارها، بیخبر از مردمی که فرصت شعارنویسی هم نداشتهاند. اینترنت خاموش به تلافی اتومبیلهای خاموش. ایرانیان آتشپرست، حکومت نظامیست، با خود، خودتان را بیرون نیاورید، با چشمهایتان فیلمبرداری نکنید، ای نور دیده! خاموش، هر آن چه دیدی، خاموش. ایران شبیه گربه است، به هوش باش و دنبال لانهی موش. قبلهی عالم، تصاویر را همه حرف پندارند، برف پندارند. آدم برفیها را زیر آفتاب گرفتهاند و از مردم عکس با نقاب، قاب گرفتهاند. چاکران و سینه چاکان میگویند همین که ارباب از درس خارج به داخل صحنه آمدند آفتاب آمد دلیل آفتاب. هفتاد و هشت توانستند، هشتاد و هشت توانستند، نود و هشت هم میتوانند. ما درختان شلاق خورده از حزب باد، از پنجاه و هشت به گروگانگیری عادت داریم، ما از قبل از شصت و هشت به تغییر قانون اساسی عادت داریم. فرمان آمده است این چهار فصل برگریزان، این تقویمهای اشکریزان را جمع کنید، ما تمام سال یک فصل بیشتر نداریم، فصل الخطاب. راست میگویند زمان امام هم زمام امور این گونه و مجلس در راس امور بوده است، منتها منظور از مجلس همان مجلس دور همی سران قوا و پابوسی فرماندهی کل قوا بوده است. خاطرمان که هست در دههی شصت رییس جمهور وقت با تمام خاطرخواهیاش حق نداشت نخستوزیر دلخواهش را انتخاب کند، حالا ما میخواهیم با این همه راه بندان در خیابان، نوبت حنابندانمان با حکومت بشود؟ چه قدر این کف دست خیابان بگوید مو ندارد؟ میبینی این همان حرفهاییست که میخواهند روی بام سر من و تو مثل برف بنشیند. اپوزوسیون خارجنشین هم روغن ریخته را نذر امازادهی شاهزاده و یا مریم مقدس میکنند. میگویند مردم به خاطر ما بیرون آمدهاند، پس از طرف ما بانک، پمپ بنزین، اتوبوس و مترو آتش بزنید، ما خواهیم آمد و فوتش میکنیم. راستی اگر توانستید یک دور افتخار هم به افتخار ما بزنید. این وسط عدهای شهادت میدهند که اصلا آتش بیار معرکه همان آتش به اختیارهای پدر هستند، مردم طفل صغیر، بچه که دست به آتش نمیزند. حکومت شش دانگ آتش سوزیها را به نام مردم میزند و مردم به نام حکومت. بوی سینما رکس آبادان هم بیاید حکومت تنها مردم را به قناعت در مصرف بنزین و قانع شدن بابت دلایل گرانی بنزین فرمان میدهد. عدهای از مردم اموال عمومی را پرچم امریکا میپندارند، فیلمهای قبل از انقلاب، دههی فجر زیاد دیدهاند. هر جا را ورق بزنید دارد مثل دل ما میسوزد. گویا تمام ایران پلاسکو شده است و از دست ما باز هیچ کاری ساخته نیست. دولت امریکا به خاطر ما ایران را تحریم کرده است و دولت ایران به خاطر ما بنزین را گران کرده است، میگویند در دعوا حلوا تقسیم نمیکنند اما گویا این دعواییست که از قضا در آن حلوای مردم ایران را تقسیم میکنند. رییسجمهور با چشم مسلح تهدید میکند و از اتومبیلی سخن میگوید که در اختیار مردم گذاشته شده، حتما اشتباهی رخ داده است این مردم ایران بودهاند که برای رفتن به پاستور اتومبیلی در اختیار رییسجمهور قرار دادهاند. آری دروبینها را حتما رصد کنید، ببینید چگونه به یاد پنجاه و هفت گلها را بر سر لولههای تفنگ قرار دادید، گلهایی که یک تیغ هم برای دفاع از خود نداشتند، گلهایی که بیمارستانها در آب نمیگذاشتند و میگفتند بوی آشوب میدهند، گلهایی که از بیمارستان میبردند تا بنزینشان دهند، تا اعتراضشان را پاسخ دهند، گلهایی که باید سوت و کور به خاک سپرده میشدند و آن گاه که قانون شمایید پزشکی قانونی هم شمایید. اینترنت قطع است، گویا یک نفر پایش را روی سیم گذاشته است و الکترونهای آزاد را هم گروگان گرفته است. عجیب است که در این فضای صفر و یک، صفر و یکهای دیجیتال هم خودی محسوب نمیشوند. میگویند در خانه اگر کس است یک حرف دگر بس است. یا از ایران میروید و به زندگی طبیعی دچار میشوید یا از دنیا میروید و به مرگ طبیعی دچار میشوید. برگردید خانههایتان تا شما را مثل تاریخ جعل نکردهایم، از امروز تا آخر سال، هر روز را نُه دی اعلام میکنیم. نیازی هم به مشارکت شما برای انتخابات مجلس نیست، ما دور زدن تحریمها را خوب فرا گرفتهایم. تصورش سخت است یک نفر از اون بالا، از اون برجها، از اون بیتها، از اون برج میلادها و ایران مالها لحظهای نداشتن مردم پایین شهر را احساس کرده باشد؟ میگویند بروید خانههایتان، اما هیچ کس نمیپرسد آیا با این تورم خانهای برای برگشتن وجود دارد؟ بیچاره کارتن خوابی که آذر نیامده، خانهاش سوخته است، او بهتر از هر کسی معنی آذر را میفهمد. حتی بهتر از مایی که یاد گرفته بودیم آزادی دیر یا زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. سوختیم و آزادی نیامد. ابراهیم تیر خورده وسط خیابان دارد جوشن کبیر میخواند: سبحانک یا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب و هاجر دنبال یک سواری تا او را به بیمارستان برساند. سواری میآید و او را خلاص میکند، انگشت به دهان میمانی این بسیجی چه مستجاب الدعوهای بود! مردمی که تا قبل از آن مثل همیشه فریب ظاهر را میخوردند و چه بسا آن بسیجی را میزدند، حالا داشتند گیج میزدند، یک بسیجی طرف آنها را گرفته بود و این همان امیدی بود که از هشتاد و هشت تا نود و هشت به دندان گرفته بودیم، امید به همدردی مشترک. امیدی که حتی امیدکُشی دولت تدبیر و امید هم نتوانسته بود از ما بگیرد. سواری برمیگردد، ابراهیم را باید با خود ببرد، او را باید به جای شهدای حکومت جا و جار بزند. او را باید با سوخت فراوان تا آزادی برساند.
بنزین گران نشود دودش توی چشم مردم پیادهرو میرود، گران هم بشود باز دودش توی چشم مردم پیاده میرود. سواره نظامهای نظام خستهاند از دست این همه مردم آزاری مردم. میگویند با تولد پیامبر آتشکدهی فارس خاموش شده است لابد دلیل گرانی بنزین همان بوده است. به آنها که بابت گرانیها کم میآوردند و بر سر خویش بنزین میریختند، باید خبر دهیم که قیمت تمام شده برای تمام کردن زیاد شده است. دلار که حرف جهانگیری را زمین گذاشت شاید بنزین آزاد برای دلجویی از آزار جهانگیری به میدان آمده است. سران نظام فداکاری کرده و سرانجام جام را به تنهایی نوشیدهاند اما گویا زهرش را نگه داشته به حساب مردم واریز کردهاند. نمایندگان مجلس جام را مثل برجام و بودجهی شام ندیدهاند، سر اسد و سلطان به سلامت، چشمها را به جای جامها برهم زدند. اصلا ببین نفتی نشد که ما صادر کنیم، گفتیم با مردم چه کار کنیم؟ ندا آمد از پشت سرش نازل بنزین و نه بنزین با قیمت نازل وارد کنیم. میبینی ما کار درست را هم درست انجام نمیدهیم؟ قیمت واقعی بنزین به شرط تک نرخی بودن کار عاقلانهایست اما چرا به هنگام دادن دستمزدهای واقعی و گرفتن مالیاتهای واقعی ناگهان چراغ عقل خاموش میشود؟ باور کن این جراحی اقتصاد نیست زخم زدن و چون زالو مکیدنست. به راستی چرا آن وزیری که چند روز قبل گفت به شایعات دامن نزنید، فکر میکند مغزمان بعد از این همه زنگ زدن سوت نمیکشد؟ این بار هم شایعات راست از آب درآمدند و قسم به کائنات دروغ. با این گرانی یک قِرانها را هم از ته جیب ما مردم برداشتهاند لااقل از ته کیفشان قرآنها را نیز بردارند. گند زدند با این همه سوگند.
جنبش اعتراضی در عراق لااقل در مستطیل سبز به خواستهی خود رسیدند، چیزی که ما به آن در خرداد هشتاد و هشت با دست بند سبز نرسیدیم. آن روز در بازی با کره جنوبی مسعود شجاعی تک گل ما را زد و دیروز در بازی با عراق مسعود شجاعی تک اخراجی ما بود. قصهی کاپیتانهایی که به موقع از بازی و بازوبند خداحافظی نمیکنند برای ما ملت مار گزیده و ولایت مَدار قصهی آشنایی هست. بازی را باختهایم و باید از نیمهی خرداد سالی که در این مملکت کودتا یکصد ساله میشود انتظار فرج داشته باشیم. اما این تمام باخت ما نیست، باخت بزرگتر آنجاست که رو به قبله شدهایم و کیروش را صدا میزنیم. همان کاری که در نسبت این حکومت با حکومت قبل انجام میدهیم. اینگار فرقی ندارد بهمن پنجاه و هفت باشد یا بهمن نود و هفت، انتخابهای ما همیشه بدتر از آب درآمدهاند و ما در انتظار بازگشت اون ور آبیها همیشه گند زدهایم. رژیم را تغییر دادیم تا آزادیهای ی داشته باشیم، حالا آزادیهای اجتماعی را هم از دست دادهایم. سرمربی را تغییر دادیم تا بازی چشمنواز داشته باشیم حالا نتیجه را هم از دست دادهایم. کمال خواستیم و حالا مال را هم از ما گرفتهاند، ما ماندهایم و یک کاف بزرگ، یک گاف بزرگ. حال چگونه میتوان با این مردم رنجور از تلاشی رو به سوی نور و نه گذشتهای کور سخن گفت؟ آیا باختی بزرگتر از این هم داریم؟ آری، آن گاه که ما در نزد مردم عراق حکم همان انگلیس را داریم در نزد مردم ایران. پیش خود میگویند هر بلایی سرمان میآید کار کار ایرانیهاست و چه بهتر که کار ایرانیها را تمام کنیم! آری خوشا به حالمان که سرانجام هزینه کردنهای حکومت جواب داد و توانستیم در نبود صدام انقلابمان را صادر کنیم، انقلاب اعتمادسوزی را میگویم. حالا شما هی بگو آن حدیث، الجار ثم الدار بود نه الدار ثم الجار، چه فرقی میکنه وقتی به مردم هر دو کشور همسایه بیاعتمادی نسبت به حکومت ایران، به قدر کافی رسیده است. کاش میدانستیم مردم کشور عراق سخت میان حکومت ایران و مردم ایران تفاوت قائل میشوند، هم چنان که مردم ایران نیز در تبعیضهای نژادی و قومیتی داخل کشور از یک مرزی به بعد، میان دیگر مردم ایران و حکومت ایران سخت تفاوت قائل میشوند. به هنگام ظلمهای سنگین تفکیک واژهای فانتزی و شیک خواهد بود. آن که ظلم کرده است و آن که سکوت کرده است باهم سوزانده میشوند. این سنگینترین باخت ما خواهد بود.
آن بامداد که سراب و میانه به لرزه درآمدند آن پنج نفر همه خواب بودند، نمیدانم جرم خوابشان چه بود که ابد خوردند؟ شاید اگر خانهشان اندکی مقاومتر بود این دنیا یک شبه پنج برابر جمعیتش را از دست نمیداد. آخر در قرآن گفتهاند که اگر کسی نفسی را بکشد مثل آن است که تمام مردم دنیا را کشته است. بسیار خوب، قاتل مگر زمین نیست؟ بروید از زمین شکایت کنید. این جمله را همان کسانی میگویند که اگر فلان خودرو، اتوبوس، کشتی، قطار و هواپیما را اندکی مقاومتر ساخته بودند و بر مقاوم بودنش نظارت داشتند، اگر فلان معدن، سد، پاساژ، مدرسه و دانشگاه را اندکی مقاومتر ساخته بودند و بر مقاوم بودنش نظارت داشتند ، اگر فلان نوش دارو و فلش مموری حافظهی جمعی ما را اندکی مقاومتر ساخته بودند و بر مقاوم بودنش نظارت داشتند، اگر بردهای ما را این همه شکننده نساخته بودند ما این همه به مرگ نمیباختیم. راستش را بخواهید مشکل ما آن است که نمیخواهیم بازار را از دست دهیم حتی اگر به قیمت از دست دادن جان و مال آدمها تمام شود. اصلا آمدهایم بازار را از دست بدهیم و روی سر مردم خراب کنیم، بعد از آن که بارمان را بستیم و از این روستا، شهر، کلانشهر و پایتخت مهاجرت کردیم. در جامعهای که هر کس از کارش میزند، آن اندکها هر روز به طریقی ما را اندکتر میکنند بی آن که اندک عقوبتی را تجربه کنند. زله میآید و مغزمان تکان نمیخورد. هنوز زله تمام نشده است که آقای رییسجمهور پیام میدهد، چه نامی بهتر از میانه برای دولت اعتدال؟ و چه نامی شایستهتر از سراب برای وعدههای ؟ حداقلش آن است که نام این دو مثل کرمانشاه بوی شاهنشاه نمیدهد. یک هفته از بلای خانمان سوز میگذرد، سوز و سرما دارند هر چادری را آتش میزنند، تو بگو زود آمدهاند من میگویم دیر آمدهاند محرم و صفر که تمام شده است، قصهی آتش گرفتن خیمهها رفته است تا سال بعد. بادی که از پایتخت اخراجش کردهاند، به این جا پناه آورده است، دم در یکی از چادرها، به ترکی میگوید یاخچی سوز؟ تا میخواهم برای خودم ترجمه کنم که یعنی خوبین؟ آن سوز انتهاییاش مرا بیشتر توی این سوز و سرما میسوزاند، چه قدر او را مقاوم ساختهاند.
آن گاه که روز شهادت آخرین معصوم شهید شیعیان، شب میشود، در صدا و سیما شروع به شادی میکنند. گویا خبر مرگ یک پادشاه را به رفیقان گرمابه و گلستان یک ولیعهد داده باشند. بچه بودیم میگفتند با ظهور امام زمان همه چیز مجانی میشود، آدمها دست در جیب دیگری میکنند بی آن که دیگری اعتراض کند. خبر نداشتیم یک بار با ظهور امامی دیگر وعدهی آب و برق مجانی داده شده است و شاید راز این همه چابلوسی و لوسبازی حکومت برای حکومت پسر زهرا همان خاطرهی خوب از بهشت زهراست. و خوبتر از آن انتظار فرجی که از نیمهی خرداد کشیدند و به نایب امام زمان رسیدند. تازه میفهمیدیم منظور قرآن از مستضعفان در آیهی پنجم سورهی قصص، بنیاد مستضعفان بوده است و به راستی که ایشان زمین را به ارث میبرند. اصلا چرا باید به این همه پابوسی قدرت گیر میدادیم آن گاه که ایشان برای قدرت سر از پا نمیشناختند؟ درد که از یک حدی بگذرد فکر آدمها دیگر کار نمیکند منجی را صدا میزنند. فرقی نمیکند آن آدمها روشنفکر و منجی رضا خان سردار سپه باشد و یا آن آدمها تودهی مردم و منجی روح خدا در تبعید و یا اصلا آن آدمها اپوزوسیون اون ور آب و منجی ترامپ دلال. تصویری که از ظهور ارائه میشود خدایی عقدهای میباشد که تا بیداد همه جا را فرا نگیرد و سوخت کورههای آدمسوزی تمام نشود به داد مردم دنیا نمیرسد تا مثلا همه اعتراف کنند که خدا ایشان را نجات داده و جانکاه تر این که تشخیص جان به لب رسیدن مردم هم با خود خداست. نه رفیق جان، آن که آدمی را با عقل آفریده هیچ گاه دستور به تعطیلی عقول نمیدهد، آن گاه که عقل من و تو با تلاش جانکاه به این جمله برسد که هر آن چه برای خود میپسندی برای دیگران نیز بپسند همهی ما منجی و مَهدی خویش شدهایم. آری تنها یک مَهدی میتواند برای ما دوستداشتنی و زنده باقی بماند، مَهدیای که برای ما دلیل عقلی میآورد نه دلیل نقلی. مَهدیای که مثل ما بشر باشد و نان از عمل خویش بخورد، نه بشیر حکومت گل و بلبل باشد و پول محبوبیت و معصومیتش را بخورد. مَهدیای که فرزند زمان خویش باشد نه صاحبامان. مَهدیای که سر سربلند میخواهد حتی اگر آن سر سرخورده باشد نه سر سرکوب شده حتی اگر آن سر سرسپرده باشد.
سرتان را دهانهی آتشفشان ذهن من نیاورید، توی صورتتان میپاشد، لابد خبر دارید با اسیدپاشها کاری ندارند. جمجمهام را گذاشتهام سر طاقچه تا باد بخورد، تا از سوراخ کاسهی چشمانم باد کلهی پر بادم خالی شود. خبر دارید چرا هر چه آبش میدهم یک گل هم نمیدهد؟ حتی همان یک گلی را که میگویند با آن بهار نمیشود. روح آدمی را که گاز میگیرند جایش باقی نمیماند چگونه میخواهید دیهاش را بگیرید؟ چگونه به بیعدالتی اعتراض داریم آنگاه که در این خانهی پدری، عدل علیل لامپهای اضافی، دوربینها و چراغهای سینما را برای برقرسانی به همه خاموش میکند؟ عدلی که با خشونت و چرخهی خشونت کاری ندارد با فیلم خشونت و فیلمبردار خشونت مشکل دارد. آب پاکی را روی دستانتان بریزم حتی شرابخواری هم نمیتواند دردی از ما را بشورد، او تنها شورش دردهای ما را داخل اسب تراوا میکند. ما از یکدیگر میترسیم، از دگراندیش، از دگرباش، از چند لحظه فکر کردن به دیگری، به جای دیگری، به حق دیگری. چهار راه بیعدالتی همهی ما را عصبی، بزدل و عقدهای کرده است. بیحسابترین دو دو تای دنیا چهار گروه را پدید آورده است. نخست آن که حق دارد و با بیعدالتی نرسیده است، او از هر فرصتی استفاده میکند تا همه را از این بیعدالتی باخبر کند اما بیتفاوتیِ جامعه همچون منجنیقی او را به بیرون جامعه پرتاب کند. دوم آن که حق دارد و با بیعدالتی رسیده است، او در نگاه مردم متهم میماند که لیاقت نداشت و بیعدالتی عامل رسیدنش بود. سوم آن که حق ندارد و با بیعدالتی نرسیده است، او در توهم این میماند که لیاقت داشت و بیعدالتی عامل نرسیدنش بود و آخر آن که حق ندارد و با بیعدالتی رسیده است، او دستبوس و جیرهخوار مقام معظم بیعدالتی میماند. این که حرفهایمان زود عوض میشود شاید ناشی از عوض شدن گروهمان باشد. روزی نمادپرست و روزی نمادستیز هستیم. روزی با دستبند سبز به هنرمند گیر میدهیم که چرا در مراسم تنفیذ زور شرکت کرده است و روزی از هنرمند دفاع میکنیم که او در مراسم تنفیذ زر عابر پیادهای بیش نبوده است. با تزویر خویش گمان میکنیم که اگر پدر، همراه ما گفت تفنگت را زمین بگذار ما هم میتوانیم همراه پسر بگوییم قلمت را زمین بگذار. برای ما سخن حق مهم نیست مهم حق سخن گفتن ماست. ما میان روزهای تاریخ هم تبعیض قایل میشویم، حتی سبز هم باشیم بدمان نمیآید بیست و دوم بهمن هشتاد و هشت تا بیست و پنجم بهمن هشتاد و نه از تقویمها پاک شود تا اگر کسی هم پیدا شد و تاریخ خواند از ما نپرسد چرا سر و کلهی یک جنبش میبایست بعد از یک سال آن هم به بهانهی بهار دیگران سبز شود؟ هم چنان که حکومت هم بدش نمیآید سه و چهار سال از تقویمها پاک شود و بهار عربیِ شام با پیام سال نو ابوبکر بغدادی آغاز شود. راهنمای راست بزنی دلسوزان عدالتخواه ایران و همایون شجریان را میسوزانی و با راهنمای چپ رفیقان آزادیخواه معترضت را میزنی. اگر کسی به بیعدالتی در مورد حقوق ن برای ورود به ورزشگاه اعتراض کند میگوییم نه قبول نیست باید به حقوق کارگران زن اعتراض میکردی. اگر کسی به ایران مال گیر دهد میگوییم چه کسی گفته ایران بدون تلاش و مالیات، مال همهی ایرانیان باشد؟ وقتی ما هنوز نفهمیدهایم عدالت یعنی هر چیزی سر جای خویش قرار بگیرد، چگونه میتوانیم به پایین کشیدن شلوار عطاران و بالا کشیدن پیراهن ترابی گیر دهیم؟ چگونه سهمیهبندیها را بیعدالتی میدانیم آنگاه که در فکر خویش برای هر میر و مرادی، هر رهبر و راهنمایی، هر نادر و ذات همایونی سهمیهای قایل شدهایم که عدالت را با او بسنجیم؟
اینگار دارند دستانش را از مثبت و منفی بینهایت میکِشند و سرش در همان مبدا، صفر باقی میماند، نام این مکان وسط، نام این زمان قرون وسطی، نام این میانه خاورمیانه است. عمود منصف مردمان خویش. محور تقارنی به قامت محور زمان، گذشته و آیندهای یکسان، مو به مو، نقطه به نقطه، خط به خط. این جا برای زنگِ تاریخِ دانشآموزان، نیروهای جدید استخدام کردهاند، حملهی مغول و تیمور لنگ را جلوی چشمانشان آوردهاند. این جا بهشت زیر پای مادران، گویا برای همین با وعدهی بهشت لشگرکشی میکنند. اینجا هر روز اذان و الله اکبر بر گلدستهها، اما گویا خدایشان بزرگتر از آن است که ارتفاع کم کند. اینجا میگویند صلوات از جنس درود است اما با موشک صلوات میفرستند. اینجا هر روز ظهرِ عاشورا، سایهی پدر و مادرها کوتاهِ کوتاه. اینجا خون نام یک حمام عمومیست که برایت نوبت گرفتهاند، هیچ کس توی صف نمیزند، عجلهای ندارند همه تعطیلند. اینجا آدم میکشند تا آدم کشته نشود، نسلکشی میکنند تا گونهی سلطان جنگل منقرض نشود. اینجا طلای سیاه لباسها را سیاه کرده است، با پرورش سگها در اقصی نقاط بدنت گازرسانی کردهاند. اینجا دین من، نژاد من، جنس من، وطن من درست میگوید، یک تُن اَن توی سر من خالی کردهاند. این جا رقص هم بوی غم میدهد، رقص کودکان کار پشت چراغی که کانون قدرت قرمز کرده است، رقص شمشیرهای هار از پس چراغی که قانون ابرقدرت سبز کرده است. اینجا از رسانهها میخواهند چشمهای اسفندیار خویش را ببندند تا زنده بمانند، تا آب از سر بگذرد. این جا کلمات هم خود را فروختهاند، چشمههای صلح از زبان اردوغان، آروغن از وسط شهرها بیرون زدهاند. اینجا سرچشمه خراب است به خاک روی سر ما گیر میدهند، آخر سرمان را که زیر آب کنند، آبشان گِل میشود. اینجا ماهیگیرانِ آب گلآلود به دنبال گوشت سفید نیستند به ما جعبهی جادو میدهند و از ما جعبهی سیاه میگیرند. اینجا مردمش روی نفت، گاز و ثروت دنیا خوابیدهاند اما شتر فقر و تنگدستی را تا آخرت درب خانهی هر کسی خواباندهاند. اینجا به قوم کربلا رفته هیچ نگفتهاند راس الحسین در شام جا مانده است، این اربعین یک نفر ندید فکر حسین پیش مردم کرد سوریه مانده است. این نام خاورمیانه را پدر و مادرمان برایمان انتخاب نکردهاند، از اروپا برای زیارت چاههای نفت آمده بودند، بعد از خواندن اذان در گوش ما و گذاشتن پنبه در گوش حاکمان، ما را با این همه تندروی به کنایه میانه صدا زدند.
نجف، پاریس، تهران نه! این بار پاریس، نجف، تهران. از قضا با همان نام روح الله، قرار است این بار هم او را به بهشت زهرا ببرند. ملتی نیست که به پشتیبانی ایشان توی دهن دولت بزند، دارند توی دهنش میزنند. همان دهانی که اگر آگاهی هم میداد همراه با بدزبانی بود. مردمی که یک عمر راستهایشان دروغ از آب درآمده بود چارهای نداشتند جز آن که به امید راست از آب درآمدن به دروغها اعتماد کنند. همه خستهایم آن قدر که به آدمربایی مغناطیس اربعین گیر نمیدهیم، ما تشنگان پشت پرده، به حقوق را نمیفهمیم، ما اصلا برای حقوق میگیریم.
هنوز هم هر کودکی نخستین بار، واژهی الکی را به هنگام بازی کردن با بزرگترها میآموزد، آنگاه که ایشان الکی تیر خوردهاند و یا مثلا الکی مردهاند. اما از یک تاریخی به بعد برای هر انسانی بازی تمام میشود و تازه میفهمد تنها چیزی که توی این عالم الکی نیست مُردن است. هورا کشیدن مردم، هو کردن مردم، ذوق کردن الکی، دِق کردن الکی. به پیر به پیغمبر، دروغهای مصلحتی، قرآنهای بر نیزه، ایمانهای الابختکی، قاریان الکی، آیههای یاس الکی، سیاه و سفید نه، به رنگ اعتدال، طوسی، توصیههای الکی. یک بوسه بر زمین، بر نشیمنگاه انسان روی زمین، نیازهای غیر نقدی، رازهای پشت پرده به قیمت نقد، سوراخ دعا گم کردهای، راز و نیازهای الکی. دانشگاه، کرسیهای آزاداندیشی، اول نماز، آخر سلام، تشهدهای الکی، مارکسیستهای الکی. اسفندیار چشم بسته، غواصان دست بسته، وعدههای رویین تنیِ الکی، نقشههای آبکی، دمای آب چهار درجه بالای صفر، چگالترین آب، بی قیل و قالترین اضطراب، کربلای چهار، عملیات الکی. امشب نان نداریم، شراب نداریم، مراسم عشای ربانی نداریم، شام آخر، آخر شام، پسر نه، غرور پدر به صلیب، الجار ثم الدارهای الکی. هورا هورا کردن، دیو را دیوانه و بیرون کردن، برخیز و بر طبل شادانه بکوب، طبلهای تو خالی، مغزهای تو خالی، استطبلهای شلوغ، آدمهای پولکی و لُپکی، با رشوه و عشوه، طبلم، طلبم، تو را فراموش، پایکوبی، پا بکوب، بر سر مردم بکوب، اژدهاهای هفت سر، سرکوب با هیاهوی الکی، هو هو، آن شادی نخست، هم اوی هم الکی. فریبمان دادهاند، عمرمان را یک شبه روی نمودار بردهاند، بیست گرفتنهای الکی، چِل شدنهای الکی الکی، اخته شدن و دست به عصا شدنهای الکی. توی این دنیا جایی برای فرار مغزها و هواخوری نیست، اتاق فکرهای نیم در یک، دست به آب شدنهای الکی، دل به دریا زدن و غرق شدنهای الکی الکی. با این همه هنوز مرگ آدمها الکی نیست، خونهایی ریخته شده و شغل عدهای داغداری شده است. انتهای این اندوههای واقعی کلک آدمها را کندن و الک کردن جان آدمها نیست. این مردم پول و قول الکی نمیخواهند، تنها میگویند تمام کنید این رییسجمهوریهای الکی، رییسهای الکی، جمهوریهای الکی.
دیگر چیزی نمانده بود تا سر اومدن پاییز، تا سر بریدن پاییز. میگفتند جوجهها را آخر پاییز میشمارند و در این میان آدمهایی که نمیتوانستند جوجه داشته باشند خود به جای جوجه در صف میایستادند تا چیزی از قلم نیفتد. آن موقع از سال هنوز هم نمیدانستیم به وقت شمردن چند نفر از آبان به بعد کنار ما نبودهاند؟ چند نفر از زندان به بعد مشترک مورد نظر در دسترس نبودهاند؟ چند نفر از نیزار به بعد زار زار گریستهاند؟ چند نفر از داروخانه به بعد دیگر به خانه برنگشتهاند؟ چند نفر از باران به بعد با شب ادراری مسئولان خواب، خوب خیس شدهاند؟ چند نفر از کوهستان به بعد میرزا کوچک خان خفته در دل برف شدهاند؟ یک نفر داشت در تاریخ مینوشت که امسال هم نتوانستیم این فصل را از دست پادشاه بگیریم و هنوز هم میتوانند پاییز را پادشاه فصلها صدا بزنند. با این همه درد نان انسانهای گمنام، جنون نوشتنم گرفته است. ما نیامدهایم که از خود رفع اتهام کنیم تا نمرود باور کند به او هیزم تر نفروختهایم ما آمدهایم بگوییم نمرود نمیخواهیم، از اول هم نمیخواستهایم، از مشروطه به این طرفتر نخواستهایم. و چه قدر این واژهی مرگ واژگون شده است، چه بسیار مردمانی که مردهاند اما زندهاند و چه بسیار انسانهایی که زندهاند اما مردهاند. به این لغت مرگ بگویید از تمام لغتنامهها برخیزد و این همه آدرس غلط ندهد. چه کسی میگوید #فرهاد_خسروی مرده است؟ او دستش را مشت کرده است و دارد گل یا پوچ میکند. پوچی این زندگی مال تمام شمایی که بدون تلاش تنها در اثر یک اتفاق #کولبر نشدهاید. و گل زندگی یا بهتر بگویم کل زندگی از آنِ آن گل پسری که برای زنده ماندن منتظر هیچ اتفاقی نماند. دلمان را خوش نکنیم که از امروز به بعد روزها بلندتر میشود، سرزمینی که نفهمد بدن عریان در ماهشهر و تن پوشیده با برف در مریوان نشان صلحطلبیست همان به که خورشید را نبیند تا لااقل گردش ایام راستش را گفته باشد.
هفدهم آبان هزار و سیصد و هشتاد و پنج در دفترچهی خاطراتم از زهرا امیرابراهیمی گفتهام و این که ارتکاب چنان عملی از سوی او محال است. اگر در بیست و دو سالگی آن فیلم را ندیدم به خاطر اعتقادات مذهبیام بوده است نه به خاطر اخلاق و حقوق بشر. آن روزها با گناه کسی که آن فیلم را پخش کرده بود کاری نداشتم تمام تلاشم این بود که بگویم امیرابراهیمی گنهکار نیست. نگفتهام که انسان حق دارد آزاد باشد، گفتهام تکلیف این است که برایش دعا کنم. میبینی چنین نگاهی از نگاه روشنفکران ساکت و چه بسا کیفور به وقت انتشار فیلم خصوصی عبدالرضا هلالی جلوتر است اما آدمی از همین احساس جلو بودن و خدا را مال خود دانستن، ضربه میخورد. مشکل از روزی آغاز میشود که حقوق بشر با اعتقادات منِ دیندار در تعارض باشد، آنگاه حرامهای ذهن من هر نوع بیعدالتی را حلال میدانند. هر چه قدر هم بشنوم وجدانت قبول میکند؟ خواهم گفت دینی که قبول کردهام و قبول کردهاید چنین گفته است. هر چه قدر هم بشنوی کجای دین گفتهاند که فیلم خصوصی را میتوان منتشر کرد؟ خواهی گفت آن موضوع دگر و جرم دگریست به وقتش به حسابشان خواهیم رسید، علیالحساب حکم این رسوایی شلاق است. و البته منِ بیرون قدرت همان بِه که دستم به جایی بند نباشد وگر نه به نام دین دستور به بند کشیدن و کور کردن فروغ دیدهی خاوران میکنم حتی اگر دیندار دیگری به نام دین، عدالت مرا زیر سوال ببرد و از خیر قائممقامیِ رهبری به نفع مردم بگذرد. و اینها همه در حکومتی اتفاق میافتد که مردمانش را در عطش رابطهی جنسی تربیت کرده است و جامعه به مثل سگی که استخوان به دندان بگیرد لهلهن، وای وای کنان و واق واق کنان فیلم را دست به دست میکند. نام این ویرانی میشود افتتاح یک توالت عمومی وسط حریم شخصی. دستهجمعی و گلهای به حقوق یک انسان و یک تنه فراری دادن یک تن و یک هموطن از وطن و تن خویش، یک نوع تباهی نامتناهی. حالا هم که بعد از سیزده سال دوباره سخن میگوییم سرطان مجید بهرامی را کفارهی گناهش میدانیم و هیچ نمیگوییم با این نگاه دینی، دِینی و دِیمی باید به دنبال گناه تراشی برای کودکان محک و مریم میرزاخانیها نیز باشیم. خودمان را گول نزنیم این دنیا گنگتر از آن است که حق مظلوم را از ظالم بگیرد، به امثال امیرابراهیمی حتی یک ببخشید هم نمیگوید.
وقت تنگ است و با این همه تنگدستی، زندگی هم تمام قد خِنگ به نظر میرسد. زندگی آن قدرها نمیفهمد که بیست و چهار ساعت شبانهروز برای یک زندگی شرافتمندانه و خردمندانه کم است. باید از همه چیز بزنی تا مثلا آخر سگ دو زدنت یک تکه نان جلویت باشد و یک تکه استخوان جلوی دیگران نباشی. نه وقتی برای خواندن و نه وقتی برای نوشتن. همان دو فعلی که در ابتدای زندگی همه برایشان دست و پا میشکستند، اما اینگار آن هم از برای حساب و کتاب و پول و زندگی ورشکسته بوده است. قطار کلمات از روی ریلهای کاغذ عبور میکنند و بی آن که نقطه سر خط برسند به اسفل السافلین سقوط میکنند، جایی که دیگر هیچ خوانندهای آنها را نمیبیند. جایی شبیه آن سوراخهای تو پُر کتاب حسابان میان دو سوراخ خالی، نقاطی که تابع حد دارد ولی حد و مقدارش برابر نیست، معلق در هوا. جلو رفتنت نیز مَثَل آن وزنهبرداری باشد که دارد مدام زانویش خم میشود و اعتراض دارد به هیئت ژوری. خوش آمدید، اینجا جشنهای دو هزار و پانصد سالهی هالووین است. تمام سال چهرهی ترسناک خویش را در آیینه میبینیم و با اعتکاف در غار حرای خویش به رسالت ناامیدی مبعوث گشتهایم. طناب دار دیدهاید؟ عزادار چه طور؟ آن را که حتما دیدهاید. چهار پایه زیر پا، پا در هوا، آتش به اختیار ندیدهاید؟ امید، نخ تسبیح این زندگی، گفتند پارهاش کنید، ندهید دست مشتری. سرها را مثل گلدان روی طاقچه چیدهاند و منتظر گل دادنشان نشستهاند نه برای تماشا برای چیدن. چراغها خاموش میشوند، شمعها دود میشوند، ماه به آخر میرسد، کوچهها تاریک و باریک میشوند و در آخر، انتهای یک بنبست گیر میکنی. زورگیرها ت میکنند، موهای سرت را یکی یکی میکَنند. آنقدرها فرق خرس و آدم خرس گنده را نمیدانند برای همین است که فکر میکنند مو کندن از خرس غنیمت است. پایینتر میآیند نباید رسانه جرات کشف عورت از حکومت را داشته باشد، دو حس بویایی و شنواییات را به خون، به لجن میکشند، شروع به مُثله کردنت میکنند، گوش و بینیات را میبُرند. با این خونبازی، با این بازی، زبانت سرخ شدهاست، با آن پُز آزادی بیانت را میدهند. لابد تا حالا کمتر صدای خون شنیدهاید، آدمی احساس میکند زمستان پنجاه و هفت شده است و زندانیان ی دارند فوج فوج آزاد میشوند. میبینید آدمی تا کجاها میخواهد به خودش امید دهد؟ هر چه روحم بالاتر میرفت دستان ایشان پایینتر میرفت. حالا رسیده بودند به فتح الفتوح، به فتح دو قله. میگفتند زن را چه به شیرزن بودن، نهایت کار زن شیر دادن است. از این جا به بعد یک تَن، یک تُن آه شده بودم و آنها هم مسبوق به سابقه از آه مظلوم نمیترسیدند. از خودشان میپرسیدی حس پا گذاشتن به سرزمین موعود را داشتند، خود را قوم برگزیده خداوند میدانستند. تصورش سخت بود که خشونت ایشان از من عریانتر و سه ثانیههای اتاق خوابشان از عمر من طولانیتر بود. دلم میخواست بنویسم، آلت، قلم باشد و آغوش، صفحهی کاغذ. اما هنوز سریعترین راه ارتباطی میان بشر برق چشمان بود. همان برقی که نیاز به سنکرون شدن با کشور همسایه نداشت. چشمانم از قلم افتاده بود، با همانها میتوانستم بنویسم مثل چشمان ندا آقا سلطان. از کوچهی کناری فریاد میآید میکُشم میکُشم آن که برادرم کشت. اینگار آمار ما ن هنوز در میان کشتهها حساب نمیشود. گویا حق کشته شدن هم نداریم. چرخ زندگی مردم نمیچرخد، سانتریفیوژ نمیچرخد، یک نفر نیست که بگوید چرخهی خشونت هم نچرخد؟ صدای من در گلوی این بنبست گیر کرده است، کاش کسی باشد که رسانه باشد. که حرفهای من از زبان او باشد. کاش در جامعه بسته لااقل پایان ما باز باشد. برای باز یافتن راه نجات از این بن بستها.
هنوز هم نمیدانم چرا افراد را سپیده دم اعدام میکنند؟ شاید برای آن که بگویند دیدید از دست فردا، آینده، سپیده دم، تمام دمها، تمام دمتان گرمها هم کاری ساخته نیست. آن قدر درد کشیدهایم که لذتمان از زندگی همان کمتر درد کشیدن شده است. بر نسل من خرده مگیرید که این همه زندگی را چِرت و چِرک میبیند، آخر گوشهای او هنگام تولد، زندگی را با شعار مرگ بَر، نوبر کردهاند. چه کسی میگوید ما بهار ندیدهها سیزدهمین روز سیزدهمین ماه سال را به در کردهایم؟ سیزده به در ما همان سیزده آبان بود که مملکت و دولت را با هم به در کردیم. انقلاب دوم هم چهل ساله شده است و چه قدر این عدد چهل با عقول ناقص ما، جناس ناقص دارد. آن قدر در این چهل سال مذاکره نکردهایم که حالا مذاکره با یک ابله عاقلانهترین کار عالم به نظر میآید. عدهای به طرفداری از ترامپ میگویند رییس جمهور امریکا تا توانسته بر سر حاکمان ایران خاک ریخته تا ایشان نتوانند تشخیص دهند که جلوی خاکریز هستند یا پشت خاکریز؟ میبینی چه سادهلوحانه قانون جاذبهی نیوتن را فراموش کردهاند؟ آخر این خاکها که از روی سر آقا بالا سرها بر سر مردم ایران میریزد. در داخل هم یک نفر نیست تا باری از دوش مردم بردارد، پاسخ مردم با دوشکا و رگبارِ گلوله داده میشود. خلق الانسان مِن عَلَق و نه از عقل، اینگار شرط بستهاند که اگر آدمی زندگی را با خون بسته آغاز کرد ایشان با آزاد شدن خون، تماممش کنند. خونی که در رگ ماست هدیه و پیشکش میشود برای رجزخوانی رضاخانهای ریشدار. دلهایی که با دلهره بزرگ شدهاند چرا باید از این وضعیت قرمز بترسند؟ هنوز هم نمیدانم با این همه خونهای ریخته شده بر زمین، چرا از چاههای نفت خوزستان خون بالا نمیآید؟ دیگر دست کسی اسکناسهای دویست تومانی و تصویر آزادسازی خرمشهر را نمیبینی. گفتند اما تمام راست را نگفتند، خرمشهر آزاد شد، ریختن خون مردم ماهشهر و خرمشهر آزاد شد.
کارخونه، داروخونه، غسالخونه، خونه به خونه، خون بالا میآوری و حکومت شرعی تو را نجس میشمرد. از جنسِ نجستر باشی میگوید حق نماز خواندن هم نداری، تو را چه به حرف زدن با خدا؟ با همان نخوت تو را تجسم شهوت میداند و در باب ورود به دستشویی مشغول استخاره میشود که نخست کدامین پای را بر زمین نهد؟ یک نفر میگوید با همان پا که تو را بر زمین زده است. با همان پا که تو را له کرده است و طبقهی فرودست درست کرده است. خط موزاییکی برجسته در پیادهرو، مخصوص کسانی که مردم را نمیبینند و مردم نیز ایشان را. خطی که از یک جا به بعد حالش را نداشتهاند بیش از این به حال نابینایان پیادهرو فکر کنند و مثل تمام پروژههای این مملکت نیمهکاره رهایش کرده بودند. او که چشمانش در اسیدپاشیها سوخته بود بیشتر از هر کس دیگری بوی سوختن اذیتش میکرد. من به او گفته بودم بیرون نرود، اگر صدا و سیما میگفت روشندل عزیز به جامعه برگرد برای آن بود که میبایست برنامهاش بوی گل و بلبل میداد، میبایست به من و تو امید کاغذی، دستوری، اتاق فرمانی میداد. اصلا گیرم که گفته بود به خیابان برگرد، منظورش که این روزهای آبان نود و هشت نبوده است. اصلا مگر گوش او به حرف روانشناس چند ماه قبل صدا و سیما بود؟ و برادرش که شیرین زبانیاش در هجده تیر هشتاد و هشت عود کرده بود و پاهایش را در بازداشتگاه کهریزک از ترس پیشرفت مرض قند قطع کرده بودند. به او هم گفته بودم بیرون نرود. او که روی ویلچر زمین خوردن مردم را بیشتر از هر کسی میدید و چون پایی نداشت پایین تنهای هم برای نشانه رفتن به دست نیروهای امنیتی نداشت. تمام اصلهای علت و معلول کتابهای فلسفی مرا تنها به یاد معلولین خانهام میانداخت. به آنها گفته بودم بیرون نروند. شهر مثل دل من آشوب بود و ماشینهای آبپاش نه بنزین داشتند و نه آب. بچهبازی که نبود تا تفنگ آبپاش بیاورند. وقتی خواهر و برادر با هم بیرون میرفتند یکی راه را نشان میداد و یکی راه میبرد. اما این برای فرار کردن کافی نبود. اصلا چرا باید فرار میکردند؟ آنها که وامی نگرفته بودند تا بخواهند اقساطش را با عمر نوح پرداخت کنند، درآمدی نداشتند تا بخواهند مالیاتش را فرار کنند، میزی نداشتند تا بخواهند زیرمیزیاش را دریافت کنند، تفنگی نداشتند تا بخواهند حرفشان را توی کلهی مردم کنند. یک ویلچر بود و یک عصای سفید، تنها میتوانستند همانها را وسط خیابان پارک کنند. یک حقوقی بود برای معلولان که آن را هم، چون زیستنی نبود بهزیستی زیر بارش نمیرفت. داروخانه میگفت با ما بحث نکنید، دست ما نیست، سیستم میگوید تحریم است، مصوبهی مجلس است که اولویت دارو با کسانیست که امشب مجلس ترحیمشان است. عدالتخانه میگفت سرانه تولید زباله هر فرد در شمال تهران هزار و دویست گرم در روز و سرانه تولید زباله هر فرد در جنوب تهران هفتصد گرم در روز است، آشغالهای دوستداشتنی چرا ریخت و پاش نمیکنید؟ چرا این همه زباله کمتر تولید میکنید؟ ما از زبالهها برق تولید میکنیم، اصلا برق کارخانهها را از همین راه تامین میکنیم. چرا کارخانهها را تعطیل میکنید؟ به بچهها گفته بودم بیرون نروند، هوا سرد است، سرما میخورند. هوای آزاد، هوای آزادی اصلا برای حالشان خوب نیست، سرشان به سنگ میخورد، تیر میخورد. اما چه میکردم وقتی سر به هوا تربیت شده بودند و سرشان توی لاک خودشان نمیرفت؟ تمام کلاهها از سرشان میافتاد من چگونه سرشان کلاه میگذاشتم؟ در صدا و سیما میگفتند هر کس بر علیه حکومت از خانه خروج کند محاربه با خداست و بر اساس نص صریح قرآن باید دست و پای او را به خلاف قطع کنند، چه میدانستند فرزندان من ایشان را خدای آیهی سی و سه سورهی مائده نمیدانند، آنها آیات صد و بیست و چهار اعراف، هفتاد و یک طه و چهل و نه شعرا را نیز خواندهاند و این قطع کردن دست و پا و به صلیب کشیده شدن را از زبان فرعون خطاب به ساحران تازه ایمان آورده شنیدهاند. هر دوی آنها یک بار آخر دنیا، غمگینتر از غروب پاییز را دیده بودند، من چگونه آنها را میترساندم؟ دارند زنگ خانه را میزنند، به گمانم برگشتهاند. گروگانگیرها میگویند برای تحویلشان باید پول بدهم. دارم فکر میکنم کپسول آتشنشانی واحد ما چه قدر ارزش دارد؟ توی این شرایط حتما به دردشان میخورد. ساعت دیواری خانهی ما فقط باتری ندارد ولی خب خوب که کار میکند. ناگهان از دهان یک نفرشان میپرد تحویل خودشان که نه، تحویل اجسادشان. چشمانم سیاهی میرود، قطع نخاع میشوم. آخر آن همه خون جگر کار خودش را کرد، جگر گوشههایم غرق خون شدهاند. عین نجاست، کافر اندر برابر کافر شدهام. هی میگویم دمتان گرم، اما سردخانه به حرف من گرمشان نمیکند. من که گفته بودم بیرون نروند، لابد آن قدر نترسیدهاند که زندگی جرات نکرده به ایشان دروغ بگوید، چهره از نقاب ظالم کشیده است. اما به چه قیمتی؟ به قیمت چهره در نقاب خاک کشیدن تمام داراییهای من؟ نگویید بنزین گران شده است بگویید زندگی با شرافت گران شده است.
در تهران به روی مردم آتش گشودهاند و در سیستان و بلوچستان به زیر پای مردم آب. شاید گمان بردهاند که آب قیام کرده است با خطای انسانی، در پایتخت، فرمان سرکوب دادهاند. در حکومت قبل آزادی نبود و میدان آزادی ساختند، امروز گذشته بر آن زندگی هم نیست و برج میلاد ساختهاند. این برجها هم بخشی از خطای انسانی بوده است. در عجبم با این همه اشکهای ما ز چه رو گاز اشکآور میزنند؟ گفتند رستم دستانند و مرگ سهرابها خطای انسانی بوده است، اما نگفتند به وقت رویین تنی چشمان خویش بسته بودهاند. هیچ کس خبر نداشت این آخرین نامهها برای شاه، از آخر شاهنامه برای ما خوشتر است.
اتحاد جماهیر شوروی، اوکراین، چرنوبیل، فروپاشی، نظام مقدس دروغ، هواپیمای اوکراینی، انتقام سخت واقعیت از دروغ. لابد این بار هم در کهریزکِ هواپیما یک روحالامینی بود که مننژیت نگرفته بود. کدام تولید داخلی؟ وقتی فشار را هم از جنس خارجیاش قبول میکنید. زندگی یک فیلمنامه غمانگیز نیست که کارگردانش نون نرسیدن آدمها را بخورد، او با همین نرسیدن، آدمها را میخورد. هواپیمایی سرنگون شده است و به آنهایی که روی زمین ماندهاند، میگویند بازمانده. پارههای تنی، هموطنی، پاره پاره شدهاند، اما آن جوانمرگها هم خود بازمانده شدهاند. در این جغرافیا به اندازهی یک تاریخ از رسیدن باز ماندهایم، از زهرکامی نرسیدن به همهی ما زخم خوردههای ضحاک رسیده است. این فعل عجیب، این عالیجناب نون، نشسته بر سر ما، به عدالت میان ما تقسیم شده است. این نرسیدن درست در لحظهای که فکر میکنی رسیدهای، این تعلیق خوردن درست در لحظهای که فارغالتحصیل شدهای، این سوختن درست در لحظهای که عاشق بودنِ پروانهها را یاد گرفتهای، این افسانهی سیزیف بودن درست در لحظهای که تا قلهها رسیدهای، این هبوط بی آن که قانون جاذبهای در کار باشد، این سیب چیدن، بی آن که آدم و حوا خبردار باشند، همه را استعدادهای این سرزمین چشیدهاند، حال یا خیلی زود و با کولبری توی برفها و یا خیلی دیر با پدافند توی ابرها. کلاس سوم دبستان، زنگ انشا، در پاسخ موضوعِ میخواهید چه کاره شوید گفته بودم میخواهم کشورم را از جهان سوم به جهان اول ببرم، چه میدانستم روزی کشورم برای هموطنانِ همه چیز دانم، یک چمدان میشود که آن را هم اجازه بردن از جهان سوم به جهان اول نمیدهند، چون چمدان و صاحب چمدان را با هم زدهاند.
به ما وعدهی بهشت روی زمین داده بودند، راست گفتند، بردند، همهی ما را بهشت زهرا بردند. عدهای از مردم توی کرمان زیر دست و پا له شدند، قفسهای سینهشان باز، نفسهایشان باد هوا شدند. اگر آقا محمد خان چشمها را توی کرمان کور میکرد این بار چشمان کور، آدمها را توی کرمان ترور کور میکردند. منادی صدا میزد بی آن که خونی از دماغ کسی ریخته شود انتقام سخت از عربستان و حادثهی مِنا گرفته شد. عدهای از مردم توی آسمان پر پر شدند، این بار هوا بود، اما اینگار دل هموطنان هنوز نرفته هوای خاک وطن کرده بود، گفتند ما عزیزانمان را جا گذاشتهایم، آنها روی زمین، ندیدند ما در هوا جا گذاشتهایم. زورشان چربید، خُم نگون گشت و این اشکهای ما بود که قطره قطره ریخت. چشمان ما خون است، چشمان حاکمان هم خون است، این خون همان خون نیست اما نتیجه یکسان است، هر دو خوب نمیبینیم. آی شمایی که خوب میبینید بگویید راز این عزای عمومیها چیست؟ چرا فقط ما را میبینند؟ شاید از آن چهلمین روزست، پنجم دی ماه، عزاداری را حرام و زیرزمینی کردند، عزاداری حلال، روزمینی و آسمانی شد.
از این زمزم درد هر چه میخواهید بردارید، تمام نمیشود. ما چه قدر ناامید کنندهایم! چه آن گاه که بعد از مرگ یک نفر با شادی از او انتقام میگیریم و چه آن گاه که بعد از مرگ یک نفر قرار است با انتقام سخت دوباره جان بگیریم. یادتان میآید تا چند روز قبل میگفتیم یک قاتل نباید اعدام شود، در بهمن خشونت جای هیچ کس خالی نیست، حالا فریاد میزنیم نفر دوم قاتل است و با حیاتی که در قصاص، مفتی دنیا، رییس جمهور ترامپ، به ما اولیالباب بخشیده، زندگی میکنیم. یادتان میآید تا چند سال قبل نه خبری از پیادهروی اربعین بود نه خبری از قاسم، با این هیجان، انقلاب هم کنیم به همان نظام تک حزبی، حزب باد و زنده باد میرسیم. بر ضد مردم سوریه کنار اسد ایستادهایم، بر ضد مردم ایران کنار ترامپ، بلاک کردیم مخالف خویش، گفتیم یا خائن است یا جیرهخوار، از مخالفت با مسیح تا محمود، به آزادی بیان ایمان نیاوردهایم، این بار اینترنت که نه، کامنتها را بستهایم، چند روزی رفیق بودهایم حالا شمشیرها را از رو بستهایم. میخواهیم دو قبلهی مسلمانان را آزاد کنیم، میخواهیم مراکز فرهنگی ایران را با بمب آزاد کنیم، نخست آنهایی که زندان کردهاید آزاد کنید، نخست آنهایی که بلاک کردهاید آزاد کنید. ما از فرط انکار هر جمعیتِ مخالف، به مرز انفجار رسیدهایم، از سیرجان آبان به کرمان دی ماه رسیدهایم، میکشم میکشم آن که برادرم کشت، ما را امید نیست، به پایان رسیدهایم.
دل هر ذره را که بشکافی بوی ناامیدی میدهد. دوباره ایرانِ شکست خورده جنگ نکرده پُل پیروزی برای دیگران شده است. ما حتی از بیست هم خاطرهای جز شهریور هزار و سیصد و بیست نداریم. یک وقت گمان نکنید داریوش سوم و یزگرد سوم از اسکندر و اعراب برنز گرفتهاند، این ایران بوده است که با شکست عکس یادگاری گرفته است. آنگاه که دریانوردان پرتقالی تمام تلاششان را میکردند که قاره آفریقا را دور بزنند و با پیمودن اقیانوس هند به شرق برسند و دریانوردان اسپانیایی دنیای جدید، غربِ غرب، شیطان بزرگ را کشف میکردند، حسینهای ما شاه سلطان حسین و چهل ستونهای ما مُردههایی روی آب بودند. اگر چنگیز خان و تیمور لنگ از سرمان مناره ساختند، کارهای شاهان خودمان نیز خود شاهکاری دیگر بود، امیرکبیر در باغ فین، ملک المتکلمین و میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل در باغ شاه، از فین شاه برای چاق بودن دماغ اصلاحات و مشروطه چاره ساختند. شرق ایران را به غرب دادیم و غرب ایران را به شرق. قاجار که رفت در جهت عقربههای ساعت چرخیده بودیم، به هنگام جنگ جهانی دوم، شمال، مال روسیه شده بود و جنوب مال انگلستان. قلدری رضاخان برای رعیت بود نه برای ارباب. برای ما از آن توسعههای آمرانه، چیزی جز کلاه بر سر رفتن و حجاب از سر برداشتن باقی نماند، راه رفتنمان عوض شده بود اما کجا رفتنمان همان خَلاء و خِلا بود. نفتمان که ملی شد اینگار نه تنها حقمان را از این جغرافیا بلکه از آن تاریخ نیز گرفته بودیم. محمدرضا که رفت فکر کردیم ایران گلستان شده است و تاریخ همان بیست و پنجم مرداد با کاخ گلستان تسویه حساب میکند. اما اعتکاف که تمام شد دوباره یک رضا کنار محمد ما نشاندند، دوباره جاوید شاه دم و بازدم ما شد، دوباره اختناق روی جناقهای ایران نشست تا دو هزار و پانصد باره، پاره شدنمان را جشن تکلیف بگیریم. ملت ایران طفل صغیری تصور شده بود که باید تا رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ، ک در دهانش میگذاشتند. خدا یکی، شاه یکی، حزب هم یکی. اما همه چیز غلط از آب در آمد، از کاخ فرعون هزاران موسی از آب و گل در آمدند. پشت بامها، بام جهان شدند، میگفتند خدا بزرگتر از سلطان محمود شده است. اما دوباره در بهار آزادی ایران، نماز تیرباران خواندند. ما که داشتیم بال در میآوردیم که به ناگاه لاشههای هواپیماهای خویش را بر روی زمین دیدیم. با همان سرعت که به بختیار و جبههی ملی رسیده بودیم با همان سرعت از بازرگان و نهضت آزادی فاصله گرفتیم. امریکا دور، اما خاک آن نزدیک بود. دیوار سفارت کوتاه اما قصهی ما سر دراز داشت. از این جا به بعد رستاخیزی شد و ما هم عضو حزب رستاخیز. آدمها سه دسته میشدند همحزبی و خودی، چپ و غیرخودی و یا لیبرال و بیخودی. اصلا برای همین بود که با دستان خویش فرزندان پدر طالقانی را به جبههی صدام فرستادیم. مجاهدینی که خلق نام خانوادگیشان بود خانوادههای خلق را داغدار میکردند چون گمان میکردند منطق گلوله از لاله بیشتر است. جنگ بود، خیلی جنگ بود، حتی نمیتوانستیم به یاد شهدای دفاع مقدس شمع روشن کنیم، بمباران بود باید تمام روشناییها و روشنفکریها خاموش میشدند. پس از آزادی خرمشهر هیجان یک پیروزی جانهای بسیار از جوانهای این دیار گرفت، قدس،کربلا و بصره که هیچ، به جنگ تا تنها یک پیروزی راضی شده بودیم. با این که عملیاتها لو میرفت، اما مردم هنوز روی مین میرفتند تا مبادا ایران از دست برود. اما جیبمان که خالی شد جام زهرمان پر شد. جنگ تمام شد و ما سادهلوحانه گمان کردیم بعد از آن جان هیچ انسانی در خاورمیانه با جنگ گرفته نمیشود. خاوران، بمبگذاری حرم امام رضا، قتلهای زنجیرهای، کوی دانشگاه، طالبان، ترور دانشمندان هستهای، هشتاد و هشت، کهریزک، جیش العدل، ریگی، سوریه، اسد، بحرین، داعش، یمن، عراق، کوبانی، تهران، خرداد نود و شش، ایران، دی ماه نود و شش، حزب دموکرات کردستان، رژهی اهواز، شهریور نود و هفت، اردوغان، کردها، ایران، آبان نود و هشت و حالا امروز، دیروز، فردا، دوباره ایران. یک نفر نیست که بگوید کدام میلاد؟ این سالهای میلادی که همهاش بوی مرگ میدهند. از گفتگوی تمدنها و زنده باد مخالف من حالا رسیدهایم به شادی پس از گلوله. فردا هم که ما بُکشیم با همان شادی اسلامی تکبیر میکِشیم. مهم نیست که یک انسان کشته میشود مهم آن است که اربابان ما امروز هورا میکِشند یا خط مشکی میکِشند؟ حتی شیر و خورشید، اردوغان، اسد، ترامپ، والا مقام هم ارباب ما نیستند، ارباب ما پول بیشتر است، نفت بیشتر، نفع بیشتر. خواه فروختن روح خدا باشد خواه فروختن عصای سلیمان. حالا هی جار بزنیم مخالف قصاص و اعدام هستیم، انقلاب هم که بکنیم دوباره ایران نماز تیرباران میخواند. دست روی دلمان مگذارید با این همه خون دل، با این همه اَشکال هندسی خودمتشابه ناامیدی در تک تک سلولهای زندان وجودمان، دوباره ایران، دوباره ویران!
دارد برف میبارد، اما برف شادی نیست، بهار آزادی نیست، جای شهدا خالی نیست. سیستان و بلوچستان را ندیدهاید؟ آب نطلبیده همیشه مراد نیست. خشکسالی به درونمان پا گذاشته است. همه خشکمان زده است. آن روز که اعلیحضرت تشریفشان را بردند حضرات گمان کردند علت سقوط حکومت شاهنشاهی، شنیدن صدای انقلاب مردم ایران بوده است برای همین گوشها را کندند و به جایش بلندگو کار گذاشتند. آن روز که از سر لولههای تفنگ گل میرویید، مردم ایران گمان کردند خونهای کف خیابان فرش قرمزیست که برای ایشان پهن کردهاند، که برای ایشان همیشه پهن خواهد ماند. از عزا به افسردگی، از افسردگی به عذابِ گول زدن خود با دلخوشکنکهای بادکنکی، از هوا به زمین، از گول به گور میرسیم، حال آن که بالای گورمان فریاد میزنند زنده باد دیو دیوانه. درست مثل کسی هستیم که پا به ماه بوده و به او شده باشد، یا تازه به پادگان و زندان پا گذاشته باشد، هواپیما سقوط کرده و ما مثل آدم و حوایی هستیم که تازه هبوط کرده باشند. یا آن که از تیراندازی جان سالم به در برده باشند، با شلیک دوم تیر خلاص خورده باشند. یا آن که با روشن کردن شمع کیک تولد، خانهشان آتش گرفته باشد و تمام کیف، کیک و شادی را بالا آورده باشند. نه نه چند روزی بگذرد ما خودمان را پیدا خواهیم کرد، توی همین کوچه پس کوچهها، لا به لای چنارهای ولیعصر، زیر پل الله وردی خان، از برج میلاد تا گنبد کاووس، از مولوی تا کاخ آپادانای شوش، از میدون خراسان تا استان خراسان، از سعادت آباد تا مهاباد، از نیاوران تا غار علیصدر، از سید خندان تا زاهدان، از ستارخان تا بازار تبریز. میگویند دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید، ما یک شهر را ، یک کشور را دیوانه خواهیم کرد. دیوانههایی که عدالت، آزادی و حقیقت را میخواهند نه قدرت، ثروت و شهرت را. هزار نکته باریکتر ز مو اینجاست، ما حافظ را همین جا از چنگ دیوان و موهای پریشان نجات خواهیم داد. ما هنوز نباختهایم ما تنها گهوارهی امید را تا انتهای ناامیدی بردهایم، حالا نوبت برگشتن و برخاستن ماست. ما با سر کسی کاری نداریم، بگویید قرآن بر سرشان نگیرند. ما تشنهی حقیقتیم، بگویید پلیس ضد شورش آب بر سرمان نگیرد. تاریخ گذشته است، آب از سرمان گذشته است، ما انتقام سخت نمیگیریم. خطای انسانی از سر هواپیمای سرورتان گذشته است، دوازده بهمن پنجاه و هفت گذشته است، ما تنها آزادیهای دولت بختیار را پس میگیریم. ما روی یار بودن بخت و اقبال حساب نمیکنیم، ما از برف، بهمن و راهپیمایی با ماشین ضدگلوله هم چیزی به دل نمیگیریم. ما دیوانگانی هستیم که نه از وان حمام و نه از آب گل آلود، ماهی نمیگیریم. ما مرگ کسی را نمیخواهیم، چه فلسطین باشد، چه بنی اسراییل. ما درود را برای همه میخواهیم، ما صلوات را از زیر دست و پا پیدا خواهیم کرد و نام محمد را از غاری تار عنکبوت گرفته نجات خواهیم داد. اگر سردار اسعد بختیاری تهران را فتح کرد ما تمام ایران را فتح خواهیم کرد، ما خودمان را پیدا خواهیم کرد توی همین کوچه پس کوچهها. ما خشکمان نزده است، ما آب از دستمان، از چشممان ریخته است، ما منتظریم؛ کوچَه لَرَه سُو سَپمیشَم.
خواب و بیداری سر به سر هم میگذارند و من این وسط نمیدانم در کدام یک از این دو بیدارم؟ آخر اول صبح که بیدار میشویم، با پای خویش به گور خویش میرویم و معلوم نیست تا آخر شب چه خاکی بر سرمان میریزند؟ آنگاه که زیر بار این همه شکنجه هنوز علم را بهتر از ثروت و اخلاق را بهتر از دین میپنداری. آن گاه که نه چشم به کار در دولت پنهان کار، و نه سر، سرسپردهی دولت سایه داری. آن گاه که نه چشمان تو چَشم گفتن بلدند و نه غم نان، ختنه کردن زبانت را به کسی آموخته است. آن گاه که حقوقت را مصادره میکنند تا غرورت را با مساعده، همچون اناری در دست بِفِشارند، دروغ میگویند کارد بزنند خونت در نمیآید، این هالوها کدام انار آب لمبو شده را کارد زدهاند و پیرهن خویش را سرخ ندیدهاند؟ آن گاه که میدانی دانایی توانایی میآورد اما تو موجودِ سه بعدی، مدام بعد چهارم کم میآوری، پخمهها کیف زندگی بیکیفیت را میبَرند و تو نه نخبهای، بل به مثل تخمهای زیردست، به دست ایشان میشکنی. آن گاه که دو به اضافهی دو چهار نمیشود، بخشنامه آمده است عملگرهای جمع، جمع شود. نه این که در این چهار دیواری هیچ چهاری نداریم، آخرِ شب، زمین به دور خودش یک دور زده است، تو هم یک دور زدهای، در جا زدهای، با این همه تلاش در این چراگاه، نام چهارپا را به نام خودت زدهای. آن گاه که دوران شاگرد اولی تمام شده است، مدرکت یک ریال، از آخر اولی، یک روال شده است. دیگر کسی هر روز صبح ما را پای تخته سیاه صدا نمیزند، ما پای چوبهی دار، بر سر در خانهمان جامهی سیاه میزنند. آن گاه که ممد نبود تا ببیند شهر آزاد شده است، شهر، شهرِ هرت، برنامهی جهانآرا، افق نظام شده است. کل یوم عاشورا کل ارض کربلا، امام حسین، شب عاشورا، هر که میخواهد از کربلا برود، هزار و چهار صد سال بعد، زینب در صدا و سیما، نوک انگشت را دیدن، هر که نمیخواهد، از ایران برود. آن گاه که پشت درب سفارت احیا گرفتهایم، خَیر مِن اَلفِ شهر، قدر خویش دانستهایم و ویزا گرفتهایم، سرنوشت ما دوباره به دست خویش، داریم با خونِ دل از خونهی خویش، قبله و کعبه، کیش و کاشانهی خویش، میرویم، به مدینه و مدینهی فاضله که نه، به جایی که نبارد ادرار ملائکه. آنگاه که به بنبست رسیدهای و پرواز میکنی، زنجیر نمانده است که آن را باز کنی، نه عقابی که ز سر سنگ به هوا خاست، نه تیری که ز قضا و قدر انداخت بر او راست، سرت به سنگ قبرت میخورد، تو را گورکنها از آن بالا به پایین میکِشند، تمام شد، تمام شد امید به زندگی. میگویند چون نیک بنگری پَر خویش بر آن بینی، پول نفت و مالیاتی که دادهای در آن پدافند بینی، اصلا با خطای انسانی به دنیا آمدهای، پس به تلافی با خطای انسانی تو را از دنیا میبرند. لشگری می آیند برای انکار تو، آن را نتوانند، میآیند از برای انکار اهمیت جان تو. سهم ما بازماندگان چه میشود؟ بر روی سنگ قبر من با امید بنویسید از دنیا رفت تا ناامیدی از بین برود.
ویروسی آمده است که روبوسی و دست دادن را حرامتر کرده است، مرد با مرد، زن با زن، هیچ کس دست نمیدهد، هیچ کس دست دیگری را نمیگیرد، نه این که دستگیریها هم تمام شده باشد، مردم خون جگر خوردهاند، بازجوها خون مردم مکیدهاند و این چنین هر دو با هم محرم خونی شدهاند، دستبندها هم حلقههای این محرمیت شدهاند. مسئولان میگویند جای نگرانی نیست، ما قبل از ویروس هم، با مردم دست نمیدادیم، ما همه دست به سینه و دست بوس سلطانیم. گه گاه هم اگر حجاب از چهره یکدیگر برمیداریم، چون دهانمان نوک شیرهای نفت، محرم رضاعی شدهایم. اگر چه زندگی مردم تشریفاتی ندارد اما در عمل زندگی مردم امری تشریفاتی شده است. یعنی آن قدرها هم برای حکومت مهم نیست بر مردمان روی خاک حکومت کند یا بر مردمان زیر خاک؟ یکی بود یکی نبود و تو ای جان مردم! همان یکی بودی که نبود. آن روزها که مردم همه یکی بودند و ظل الله تشریفشان را میبردند، پابرهنگان گمان میکردند روح خدا از آسمان به زمین آمده است، چه میدانستند خدا را قبض روح کردهاند و وسط پرچم نشاندهاند؟ آن روزها همه فرار نکردند عدهای ماندند و اعدام شدند، عدهای هم ماندند و عشق امام شدند. حکومت منافق میخواست نه مجاهد، گروگان میخواست نه بازرگان، کسی را میخواست که توی سرش هیجان باشد نه آن که توی سینهاش جان جان جان، لال ما را میخواست نه انتگرال ما را. گلها را از سر لولههای تفنگها چیدند و ایران من به جمهوری دو کلمهای بله گفت. یکی بود یکی نبود و جمهوری همان یکی بود که نبود. ظالم رفت و ما هم چنان مظلوم ماندیم، دلمان خوش بود که صفت حسین را داریم. حالا آن قدر داغ کردهایم که دمای زمین هم بالا رفته است، چیزی نمانده است مقاومت ما بسوزد. انتگرال بلد بودیم، یک جریانی راه میانداختیم و مثل خازن، خودمان را صبور و آهسته شارژ میکردیم، اما او را هم مثل تاریخ معاصر از کتابهای درسی حذف کردهاند. بیا و زمین را بِکَنیم، شاید جمجمهای پیدا کردیم درد به استخوان رسیده که به جای ظالم به فکر نابودی مظلوم باشد. مظلومانی که تنها حقشان، امضای چکهای سفید امضاست، احترام به انتخاب بزرگترها، ریش سفیدها، رای به آری، بستن خویش به گاری. میگویند رای دادن حق ماست، حقی که همان هم را میدهند، نمیگیرند. بیا و زمین را بکنیم، شاید دستی پیدا کردیم که دست خدا نباشد، بر سر ما نباشد، دست موسی و قاتل غیر عمد، ید بیضا نباشد، دیوارهی دفاعی در برابر دنیا، نگران بیضههای اسلام نباشد. دستی که همچون علی کارگری کند، چاه بکند و همچون عباس برای کودکان آب ببرد. دستی که با درد آشنا و بر آتش باشد، آب باشد و شناگر ماهری نباشد، دستی که توبهنامه و اماننامه امضا نکند، حسین فاطمی، حسین فاطمه باشد. دستی که توی آب، بسته، پایان باز غواصها باشد. دستی که ید الله فوق ایدیهم اما زیر زمین باشد. آن جا که مهرهای شناسنامه و پیشانی قابل شمارش نمیباشد. دستی که توی جیب خودش باشد، با پولشویی طهارت نگرفته باشد. دستی که با بخیهها به صلیب کشیده شده باشد، با یک گناه، گناهِ ترسایان بخشیده شده باشد. بیا و زمین را بکنیم، شاید از گورهای خاوران، از نیزارها، از کولبران، از پرواز باختران، از مادران، هنوز دستی بیرون باشد برای دست دادن. دستی پاک و پاکیزه.
با افتخار میگویند آقا را از هر طرف که بنویسی آقاست، راست میگویند درد را از هر طرف که بنویسی درد است. حکایت ایران ما دخترکی زخمی بود که از جور ظالم به حاکم شرع پناه برد و خونینتر بازگشت. مفتی گفته بود به خون خواهی قیام خواهد کرد، بیچاره ایران! راست را از راست تشخیص نداده بود. حالا دیگر فقط از کف پای ایران خون نمیچکد، از این پای ایران تا آن پای ایران، نذری خون میدهند، از این ستون تا آن ستون، تو خود دانی با کدام اِعراب فرج است.
تنهایی تمام تنش را فتح کرده بود، این نخستین زندانی بود که با خالی بودن سلولهایش معنا پیدا میکرد. یک زندان متروک که زندانبان هم طاقت ایستادن به زیر سقف آن را نداشت. گه گاه دیوارها دعوایشان میشد، دست به یقه میشدند و جای او تنگتر میشد. گه گاه آشتی میکردند، خیلی آشتی، خیلی آتشی، از هم لب میگرفتند، جای او از همیشه تنگتر میشد. چیپسی شده بود که اگر سرش را باز میکردند، فریاد میزندند هیچ چیزی توی آن نبوده، همهاش هوا بوده است، پا در هواتر از هوا شده بود. سیبی نبود به دست آدم و حوا، یا بر سر در علم فیزیک و سر اسحاق، سیبی به زمین خورده بود، سیب زمینیتر از سیب زمینی. میگفتند کفران نعمت نکند، میگفت آری خورشید در دست راست من، ماه در دست چپ من، دستی نداشتهام تا گزینهی دلخواه خویش انتخاب کنم. میگفتند از بس که لوس، لوچ و پوک هست، به کوچ و پوچی رسیده است. میگفت کدام پوچ گرایی؟ من از پوچی فرار کردهام که به این جا رسیدهام. از پوچی لذتهای اندک و اندوههای بزرگِ چسبیده به آن. از چنگ تمام چیزهایی که او را خنگ میخواست، خنگ میخواند. میگفتند هزاران سال عبادت شیطان به سجده نکردنی بر باد رفت، میگفت اینگار شمعی را از پس طوفانها روشن نگاه داشته باشی و تا خواسته باشی آن را ببوسی، بازدمت آن را فوت کرده باشد. نه! شیطانِ من از خدایش انتظاری ندارد، او را با آدمهایی که سجده کردن میخواهند تنها گذاشته است و این شکست هرگز نمیتوانست او را ناامیدتر کند، که او خود خدای ناامیدی بود. اصلا او چگونه انتقام سخت میگرفت که موشکهای او همه کاغذی و قلمش، سلاحی سرد و خاموش بود؟ کلمات را به سوی کدام رختخواب پرتاب میکرد که رستاخیزشان بیداری و به فکر فرو رفتن باشد نه شهوات قدرت، ثروت، شهرت و فرو کردن. بعد از آن که میمرد زمان یک دقیقه هم به احترام او نمیایستاد که اگر هم میخواست انسانهای گروگان گرفته شده به دست زمان خبردار نمیشدند. اما درست در همین آخرامان چشمانی که در آبِ مقدسِ زندگی بسته بودند، به اسفندیار مغموم چیزی مقدستر از زندگی نشان دادند. اینگار با دلی که هری ریخته بود تمام دلهرهها ریخته بودند. کسی به دل او پا گذاشته بود فهمیدهتر از موسی که موسی را در سرزمین مقدس محتاج به شنیدن فالخلع نعلیک بود و شفابخشتر از عیسی که عیسی را برای به دنیا آمدن محتاج به مریم مقدسی بود. دوست داشتن پناه بشری شد نفرین و به زنجیر کشیده شده. با این که کمرش را خم و ابرُوانش را به اخم آلوده کرده بودند، سرش درست در آخرین لحظه سربلند مانده بود. دوست داشتن از یک تن تنها، ماندلا، گاندی، ژاندارک و تختی میسازد، ای کاش بچشیم، خواه دوست داشتن یک انسان، خواه دوست داشتن انسانیت باشد.
گمان نکنید همین که گوسفند نباشید کافیست و یا در آرزوی آن نباشید که با رایگیری گوسفندان، شما چوپان شوید. زندگی با گوسفندان هم شما را گوسفند خواهد کرد و نخستین نشانه آن است که بوی گوسفند میدهید، نخستین خوف از چوب چوپان و نخستین رجا به علوفهای بیشتر، از به دنیا آوردن یک گوسفند خبر میدهد. پاره شدن پیرهن خویش و خویش بدون پیرهن را دلیل بر شکافتن سقف فلک و طرحی نو انداختن نپندارید. اصلا همیشه پیرهن یوسف را برادران گرگ نمیدرند، گاه درهای بسته به فکر نطفه بستن هستند. نطفهای نه در جای پست تو، در همان بالا، در فکر تو. تو باید نخست این را خوب بدانی که فرق میان چوپان و گوسفند تنها در یک چوب است و چه واژهی ناامنیست این امنیت، حکومتی به اسم امنیت و حفظ جان شهروندانش و حکومتی به اسم امنیت و حفظ نظامش آدم میکشد، به خودت افتخار نکن که حفظ جان شهروندان را بالاتر از حفظ نظام میدانی، این به تنهایی کافی نیست، تو باید کُشتن را در خودت بُکُشی، اگر این چنین نکنی نامها را عوض و تو را نیز عوضی خواهند کرد. بیش از آن که در پی اثبات گوسفند بودن دیگران باشی، به فکر خودت و فکرت باش.
انقلاب و کرونا هر دو صاحبان کارخانهها را خانهنشین کردند، با این تفاوت که انقلاب کارخانهها را تعطیل کرد اما پیامبرِ کرونا دست کارگران را میبوسد. اشکالی ندارد عرقی که میریزند همان ماده ضدعفونی کننده است. میگویند حدیث داریم کسب رزق حلال، مَثَل جهاد در راه خداست. چه تقسیم غنایمی هست در این فروع دین، جهادش مال کارگر جماعت است ، نماز و امر به معروفش مال امام جماعت. آخر سربازان امام زمان که به سربازی نمیروند، جهاد ایشان اکبر است، به اصغر نمیروند. میبینی به وقت عذاب، محراب، منبر و مسجد همه تعطیل گشتهاند. سرمایهدار ضد انقلاب و انقلابی همه از راه دور همکار گشتهاند. این همه کارگر و پرستار را قهرمان نخوانید، آنها گلادیاتورهای مبارزه با کرونا هستند، نقش ایشان در این میدان، در این جهان، در این نقش جهانِ زر، زور و تزویر به اختیار نبوده است. آنها مرتد هم که بشوند خلع لباس نمیشوند.
امسال روز مرد و زن یکی شده است، اما مردها زن، زنها مرد، جدایی زن و مرد به همه توصیه شده است. نسبت ما و قرآنِ روی طاقچه هم برعکس شده است، این بار اوست که نباید بی وضو دست بدهد، بوسه بر آن ممنوع، همان لب طاقچه لب پَر شده است. مراسم بدرقه کنسل شده است، آب پشت پا، این بار از سر شده است. امسال خانهی خدا هم بیمشتری شده است، تولدِ در کعبه دیگر لاکچری نیست، علی هم مثل مردم عادی شده است، مردم عادی هم مثل علی خانهنشین شدهاند. با این وجود عدهای در زمستان به شمال رفتهاند، از بالا بر سر کشور خراب گشتهاند. مردم شمال پیام دادهاند گنجشکک اشی مشی لب بوم ما مشین، آنها هم پاسخ دادهاند بارون میاد خیس میشیم، شسته میشیم، ما که عامل انتقال نمیشیم. عدهای هم برای آن که نزد حکومت بعدی ریا نشود نزد امام رضا رفتهاند، به خاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش کشیدهاند. اما هنوز در این مملکت، در این خانهی پدری یک حرف بس است، زنها آدم نبودهاند، آدم بودن مردها هم زین پس بس است. فرمودهاند مرغ یک پا دارد، خانه به خانه مرغها یک پا بالا گرفتهاند. کشور تعطیل نمیشود، شهرها قرنطینه نمیشوند، هنوز هم خروس بیمحل، ویروس محله را دست کم گرفتهاند. عمو نوروز هم برای ما پدر نمیشود، این همه نازنین جنازه شدند، معلوم است که نوروز نمیشود. سال بعد، از ترس، پشت در ایستاده است، این شیف عوض نمیشود، این سال تحویل نمیشود، جسد امسال تحویل گرفته نمیشود، مملکت تعطیل نمیشود. بابا نوئل هم که مال نه ماه و اندی بعد است، آن زایمان، سهراب را نوش داروی بعد از مرگ است. مملکت صاحب دارد، این خانه یک بزرگتر دارد، ما را آن قدر کوچک کردهاند که با مرگمان عزای عمومی نمیشود، حالا مدام بپرس چرا کشور تعطیل نمیشود؟
هی میخواهی به او بگویی تُف کن به این زندگی تا لااقل این زندگیِ آدمخوار هم کرونا بگیرد اما اینگار تنها اوست که وسط میدون انقلاب هوای تو را دارد"مریضم، جلو نیا". بگو آدمهای سالپرست تشریفشان را بیاورند و باز امید به زندگی را با یک عدد، با یک سال مقدار دهند. هنوز هم در همان حال و هوای پنجاه و نُه هستیم که موقع حملهی صدام فرمودند یک دیوانه یک سنگی انداخته است، اصلا خود علی هستیم که عمر بن عبدود در شمایل کرونا بر ما تُف کرده و این چند ماه به خاطر راهپیمایی و انتخابات، کظم غیظ ما به طول انجامیده است. داشتند دختر مادری را به جرم کرونا خاک میکردند، داشتند خندههای پارهی تنش را چال میکردند، عجیب چالش خندهای بود. نه نیشی باز شده بود، نه فکری، تنها دهان قبر. آخرین ماه زمستان نود و هشت بود، درست مانند آخرین ماه تابستان شصت و هفت، این بار هم نمیتوانست سر قبر فرزندش باشد، آن یکی فکرش و این یکی جسمش، هر دو برای مردم خطرناک بودند. اصلا اینگار دخترش را در آن گورستان به حجله میبرند که او حق نزدیکتر شدن نداشت. گورکن بلد نبود مثل آن عکس امن و امان داخل قاب روی دیوارِ اتاق رییس بیمارستان، درختی را ایستاده بکارد، او افتاده میکاشت، مثل خودش که از چشم خبرنگاران افتاده بود، خط مقدمی در کار نبود، اون جا آخر خط بود. آن جا که نه از دست یا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفاَّءٌ وَ طاعَتُهُ غِنىً اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاَّءُ کاری ساخته بود و نه از دست سلاحی به نام رقص، تمام اسلحهها زمین گذاشته شده بودند و تمام امیدها در زمین فرو رفته بودند. این جا همان نقطهای بود که چراییِ زندگی آسم گرفته بود و ترس از مرگ به ارگاسم رسیده بود. و چه طنز تلخی! آنگاه که میتوانی با خیالی تخت و با شجاعت و امید زندگی کنی، دیگر در این دنیا نیستی. اینگار با این خاکسپاریهای آهکی تمام امید دادنها آبکی به نظر میرسید. پاهای آدمی سست میشدند، کمرش میشکست، اما از ترس کرونا هیچ کس نبود تا در آغوشش گریه کند. به دور خودش میپیچید، اما هیچ کس نبود تا این طواف را تمام کند. فاصله همان فاصله بود اما هیچ کس نبود تا از این قبرستان بقیع هم یادی بکند. چه کسی میدانست آن مادر در خیال خود به خاوران و گورستان رفته است؟ آخر در تیمارستان، همهی روزها دیر وقت است و تمام ساختمانها خوابگاه دختران. ایران او پس از اعدام پسرش یک اتاق شده بود که از آن هم ممنوعالخروجتر شده بود. درست مثل این بود که سالها پیش این مادرِ آن دختر، کرونا گرفته باشد و کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشته باشد. اگر پیر هم میشد او را به خانهی سالمندان نمیبردند، حالا چه رسد به این که زنجیر هم به پا داشت. آری زنجیر فقط در عزای حسین و بر شانه نمیشد، گاه صفتی برای یک دیوانه میشد. دیوانهای که از گزارهها و گدازههای ناامیدی هرگز نمیترسید. در دورافتادهترین مکان، در قبرگونهترین فضا، به جای شکایت از آن نقطهی صفر مرزی، تلسکوپها را رها کرده بود و به میکروسکوپها چسبیده بود، به درون خویش پناهنده شده بود. دیگر مهم نبود عاقبت آن همه نترسید نترسید ما همه با هم هستیم، تنها شدنی با فرشتگان مرگ باشد. او از تنهایی مردن، از مردن در تنهایی نمیترسید. اگر تمام زندانیان ی را هم آزاد میکردند، باز هم بیماران اعصاب و روان از قلم میافتادند، نمیدانم چرا او با این چشمانداز، به دور گردنش طنابی از جنس دار نمیانداخت؟ شاید چون او با اعدام پسرش یک بار آخر دنیا را دیده بود و آدمی را در زندگی تنها یک مرگ لازم بود. حتی نیازی به بودن یک عدد زکریا نبود تا همه را از وجود چنین مریم مقدسی در معبد خبر دار کند. او منتظر رخ نمودن بهار نبود، آن قدر به خدا گفته بود فَکَیفَ اَصبِرُ علی فِراقِک که خدا پاک فراموش کرده بود خانهای دارد، کعبهاش از رونق افتاده بود. آن قدر در قنوتش رقصیده بود که قبله را پاک گم کرده بود. او نه بخت سفید میخواست، نه انقلاب سفید و حق رای، نه چهارشنبه سفید و حق پوشش، نه کاخ سفید و مجسمهی آزادی، او تنها یک کاغذ سفید میخواست برای نوشتن، نه برای وصیت نامه، برای نامه، نامهای خالی برای نسلهای آتی، تا از مردمی بگوید که هر چه قدر جلوتر رفتند بیشتر عقبتر زده شدند. تا از تبسم تب، از ملی شدن عذاب و اضطراب، از نفسی که بالا نمیآید، از آقا بالا سری که پایین نمیآید، از مرگ در آغوش خیابان، از مرگِ آغوش، از مرگِ خاموش، از سالنامهی مرگ، از مرگ یونس در شکم ماهی، از مرگ یوسف در زندان، از مرگ یعقوب در کنعان، از مرگ موسی در نیل، از مرگ عیسی در گهواره، از مرگ محمد در لَیلَةُ المَبیت، از مرگ علی بر سر چاه، از مرگ حسین پیش از کربلا، از مرگ امید علیهالسلام بگوید. با این همه بگوید از مرگ نترسید، ناامید باشید اما از مرگ نترسید. از این که عملهی مرگ باشید، از این که کل عقلتان تعطیل باشد، از این که اسمتان عقل کل باشد، از این که قائدنا از کرونای من و تو نمیترسد، بترسید، اما از مرگ نترسید. دل خوش به مرگِ مرگ بَرِ جمعهها نباشید، در فکر مرگِ عمامهها نباشید، از امامزادهها نترسید، از روغن ریخته نذر امامزادهها، از معجزهها بترسید، اما از مرگ نترسید. مثل یک دیوانه داشت مینوشت، که گوشی دخترش را آوردند، پر از پیامکهای وزارت بهداشت، قرنطینه مال قرون وسطی، نوش دارو مال افسانهی رستم و سهراب. آمدهایم شما را ببریم، شما آخرین فردی هستید که با او تماس داشته است، میدانید مجازات تماس چیست؟ شما یک بیمار کرونایی به دنیا آوردهاید میدانید مجازات چنین مادری چیست؟ شما زیاد هذیان میگویید، تب دارید، آمدهایم که شما را به جرم آلودگی ببریم. ایشان زنجیرها را باز میکردند و او در فکر جدا شدن از پارههای تنش بود. و آزادی هم چنان تنها نام یک ورزشگاه، اگر چه این بار سهم مرد و زن از آن یکسان.
کرونا حکومت نظامی اعلام کرده است، همگی خانهنشین شدهایم، میگویند کین درد مشترک حتما جدا جدا درمان میشود. و چه کس خبرش هست که این سالها تک به تک ما خانهنشین شدهایم؟ چه آن هنرمندی که به آفساید کشیده شد اما به لجن کشیده نشد و چه آن دختری که میخواست به جای زایشگاه به دانشگاه برود و چه آن زنی که میخواست به جای ریختن هنر از هر انگشتش، دست رنج خودش به حسابش ریخته شود و چه آن رخی که با اسید در نصف جهان نیم رخ شد و چه آن چشمانی که در همان نصف جهان سرباز بود و نه سردار مقدم، آن قدر دست پایین که با پرتاب نارنجک دستی برای همیشه بسته شد، و چه آن کارگری که کارفرمایش عقبماندهتر از حقوقش بود و پاسخ زینب جان پاسخ اعتراضش و چه آن دانشجوی ستارهدار که مدرکش خط تیره، فارغ نشده، بیکاریاش محکمهپسند شد، و چه آن داوطلب بهاییِ آزمون ورود به دانشگاه که چوب الف بر سرِ بلهاش ننشست، و چه آن سالمندی که هوای آلوده، نفس کِشی بود ایستاده بر سر کوچهی ایشان، و چه رهبرانی که در حصر آب شدند، قطرهای محالاندیش شدند ، و چه پاهایی که از ترسِ مریضخانهی تا دندان مسلح، در خانه گلوله به دنیا آوردند و چه مادران ایستاده، چشم به دری تا یک نفر خبر آورد از سرنوشت دختر و پسری، از خاوران،از کرمان، از آسمان، از آبان، از قاتلان. این غزالهای خانهنشین همه بیتالغزل شدند. اما گاه خانهای نیست که در آن بنشینی، ولو خوابگاهی که به تعطیلی آن کِشتیای باشی به گِل نشسته. دستفروشی، گورخوابها، تنفروشی، خوشخوابها، سیلزدهها، زلهزدهها. یک نفر نیست که بگوید آقای خدا کعبه خالیست، تو چرا مالیات نمیدهی؟ تو چرا این همه آدم، یک نفر را پناه نمیدهی؟ شما که دست کسی را نگرفتهای، چرا از خودت تست کرونا گرفتهای؟ به خاطر جشنِ انتقامِ سخت، نگفتید که شما هواپیما را زدهاید. به خاطر جشنِ انتخاباتِ سرد، نگفتید که آمار کشتهها را تاخت زدهاید. مردم مثل آبان دارند یکی یکی کنار خیابان و مترو، زمین میافتند. آن روزها میگفتند اگر کمک کنی تو را میگیرند، این روزها میگویند اگر کمک کنی تو را میگیرد. سرباز، پرستار، زندانی، چهار دیواریهای اجباری، کربلای چهار تکراری، لاف و زیر لحافش مال فرمانده و رییس، قله قاف و تلفاتش مال هیس دستور بالا را بلیس. آقای رییسجمهور گفته است از شنبه هر کس بیرون نیاید مسئولیتش با خودش خواهد بود، یادآور آن شنبهی سی خرداد هشتاد و هشت که آقای رییس بدون جمهور گفت هر کس بیرون بیاید مسئولیتش با خودش خواهد بود. آقای خدا نکند از ندا آقا سلطان تا نرجس خانعلیزاده، موسی و هارون تو همان آقایان باشند؟ و تو به آنها گفته باشی لا تخفا اننی معکما، نترسید من با شما دو نفر هستم. آقای خدا آن قدر در ظرف دین خون و ادرار ریختهاند، آن قدر شیرهی دین را کشیدهاند، آن قدر تو را خدای یک جنس و یک صنف خطاب کردهاند، آن قدر کاری نداشتهاند جز انکار آدمها و جان آدمها، که خودت هم باشی خدا را انکار میکنی. میبینی دیگر کسی بر پشتبامها الله اکبر نمیگوید، بیا و بگو تو هم کرونا داری تا دیگر کسی نخواهد دست خدا بر سر ما باشد، بیا و دستت را به تفنگهایشان بزن تا همهی تفنگها را زمین بگذارند، بیا و مثل بچگیها دروغگو را دشمن خدا صدا بزن، بیا و دوباره آن قدر بزرگ بشو که به خدا گفتن، در دل ما دلهرهی دروغ بزرگ نیندازد. میبینی چه قدر قربان صدقهی قد و بالای کرونا میروند؟ برایش اسپند دود کردهاند، مملکت را باد هوا، نابود کردهاند. کم مانده است در قنوتشان بگویند ربنا اتنا کرونا و منظورشان از ما، ما باشد. ما نمیخواهیم کرونا با دعا و ادعا از این سرزمین برود، ما تنها میخواهیم عقل به سرهایمان، ایمان به قلبهایمان، آزادی به مردمانمان، عدل به حاکمانمان برگردد. تاریخ ما تاریک است اما ببین که ما از حسنک وزیر به وزیر حسنک رسیدهایم، او که فرق میان شرط لازم و شرط کافی را نمیداند و قرنطینه را بیفایده میخواند، راست میگویند این همان نشان از روال عادی کشور، تعطیل بودن مسئولین است.
رستاخیز حزب رستاخیز شده است و چوپان دروغگو سرانجام با گرگها تنها مانده است. این عاقبت کسیست که مردم او را انتخاب کردند و او آقا بالا سر مردم را انتخاب کرد، تا از بالا به مردم بگوید من را چه به مردم آیندهنگر و دوربین؟ انسان عاقل گزیده شدن از یک سوراخ را دو بار تکرار نمیکند. منِ را همان دوربینهای خیابان بس است، برای تهدید مردم. و تو چه دانی که بزرگتر از تو تاوان تمام پشت دوربینهای دههی شصت را در استخری بدون دوربین دید؟ و آقای خیالباف به جای پدر ژن خوب و عارف خواب آلود نشسته است و این را مدیون رای ندادن مردم تهران است نه رای دادن ایشان. و تو چه دانی آن اردیبهشت نود و شش، که به خاطر آقای دوربین کنار کشید و همچون پسر عمی، غدیر گونه دستش را بالا برد، قوایشان برای چنین تقسیم قوایی جمع شده بود. مجلس تمام شد، نگهبانان چند دانه چراغی هم که به خانهی مردم روا بودند خاموش کردند. در این عصر تاریکی، مجلس خودش اهل توپ و تفنگ است دیگر نیازی به توپ بستن مجلس نیست. تو خودت خوب میدانی این خودش یک قانون است سطح مشارکت که پایین آید از آن چاه فاضلابِ صندوق، چهها که برون نمیآید. گمان مبر که این مجلس ختم من و توست، ما تنها امید خویش را از دولت و وکیلالدولهها پس گرفتهایم.
دیگر نیازی نیست که صندوقهای رای دو سوراخ داشته باشند، یکی بالا، یکی پایین. درزهای نظام را گرفتهاند تا هوای آزاد وارد نشود، شیر گاز را باز کردهاند و ما را به صادقی افتاده بر تخت هدایت میکنند. خندهدار است به مردمی که از جان خویش دست شستهاند بگویی از ترس کرونا دستهایتان را مرتب بشویید. همانند قطار نیشابور، معلوم نیست چه مقدار مواد منجره، بار قطار نظام شده است؟ جامعهای که نتواند میان مردم قم و های درباری تفکیک قائل شود، جامعهای که زندگیاش را با مرگ طلبهها طلب کند، در حال انفجار است و حال آن که شما در صدا و سیما از قنوت آفتابهها میشنوی. رای من کو؟ ای قسمخوردگان سالخورده همیشه که عصا، عصای سلیمان در قصر نمیشود، گاه عصا همان عصای مصدق در حصر میشود. کاش از هشتاد و نه تا نود و هشت، مَلالی نبود جز ریاست جمهوری یک مُلای دیگر و یا تنها همان هشتمان گِرو نُهمان بود. از صانع ژاله تا میدان ژالهی وسط آسمان، از محمد مختاری تا هواپیمای اوکراینی، یک پای ما سردخانه و پای دیگر دیوانهخانه بوده است. میگوییم جانمان به لب رسید، دروغ میگوییم ما هنوز از جانمان یک لب هم نگرفتهایم، یک پای ما همیشه لب گور بوده است. آن قدر سوختهایم که در جشن هم به ما نقش شمع میدهند، پیش از آن که دست بزنیم، فوتمان میکنند. میگویند مادرم ایران، بدون پدر نمیشود، وطن مقدس است مریم مقدس که نمیشود، فقیه بدون ولایت نمیشود، این ولایت که بدون کدخدا نمیشود. میخواستیم تمام ایران سر سبز شود، علف زیر پایمان سبز شد. دست بندهای سبزمان فولادی شد، سقف خواستههایمان زنده ماندن مردم کف خیابان شد. بازجوهای ولگرد فکر میکردند وقتی با زنی تنها میشوند، حتما باید کاری کنند، تن ما زمین، زمینلرزهای بشود. شعار دادیم مرگ بر چین و روسیه، گفتند چپ کنید این راستها را، لال کنید این لیبرالها را. آبهای جنوب از برای چین، از برای شکستن چینی نازک تنهاییمان، آبهای شمال مال کشور آقا بالا سرمان، روسیه، از برای زنده کردن آن ایرانِ گلستان. و ما چهارده سال چین و روسیه را بغل کردیم، شاید برای همین بود که از کرونا و چهارده روزش نمیترسیدیم. خونِ سرخمان توی آسمان آبی پاشید، آقای رنگ بنفش، پز اعتدال داد. دولت تدبیر و امید، لیست امید، اصلا خود امید بزرگترین خطای انسانی ما بود. وقتی حرفهای میرزا فتحعلی زاده را در سال هزار و دویست و هشتاد میخوانی، میبینی ما با آرزوی عمر صد و بیست ساله هم هنوز، نه بهار داریم و نه بهارستان، سر اومد زمستون یک خواب زمستانی بوده است. سالها قبل مدرس گمان میکرد با تک رای خودش به خودش، میتواند بر سر رضا خان فریاد بزند رای من کو؟ کاش تاریخ را چند برگ بیشتر ورق میزد، تا فردی را در انتخابات مجلس خبرگان پیدا کند که با تک رای خودش به خودش، میتواند بر سر مردم فریاد بزند رای شما منِ کور.
از نامش پیداست جمهوری اسلامی؛ یعنی جمهوری مال اسلام است و اسلام هم که مال ت است. پس مردم در کاری که به ایشان ربطی ندارد دخالت نکنند. اگر عرضه دارند قیام کنند، بعد از آن هر چه میخواهند شیخ فضل الله نوری اعدام کنند، تا خودشان هم باور کنند حقوق بشر شعاریست بیرون قدرت. و آن گاه که نوبت به هرج و مرج برسد، چکمههای یک قدرت مرکزی مقتدر را بوسه بزنند و برای آن که آدم کمتر قربانی شود، گوسفند پرورش دهند. آزادیشان را بدهند تا در امان باشند، تا امنیت داشته باشند. یا اعلیحضرتِ همایونیِ کبیر دنیایشان را آباد میکند یا حضرتِ معمارِ کبیر آخرتشان را. یا دروازههای تمدن بزرگ را باز میکنند یا دربهای شهادت را. یا برای مردم فوج فوج بهشت از غرب وارد میکنند یا مردم را فوج فوج از شرق وارد بهشت میکنند. اندکی فراغ بال پیدا کنند آقا بالا سر بودنشان برای ن مضاعف میشود، یا میگویند بردارید یا میگویند بگذارید، چه کار در خانه باشد چه حجابِ بیرون خانه. یا باید برای مردان دامن کوتاه کنند و یا باید مردان را از دامن خویش به معراج بفرستند. هر گاه گِله از چوپان گَله بالا بگیرد، میگویند هر گوسفندی میخواهد از این مملکت برود. راستی چرا ما این همه میان اشتباهاتمان دست به دست میشویم؟ شاید چون به جای یک سیستم با اخلاق به دنبال پیشوای با اخلاق، به جای قانون به دنبال شرع، به جای مدرنیته به دنبال ظواهر مدرنیته، به جای رسانه آزاد به دنبال امر به معروف و نهی از منکر، به جای برابری به دنبال برادری، به جای احزاب به دنبال زنده باد و حزب باد، به جای زمین خوردن در خاک وطن به دنبال بوسه زدن بر خاک وطن، به جای فکر کردن و سخن به دنبال حدیث و نقل قول، به جای تقسیم قوا به دنبال بسیج نیروها، به جای نه گفتن، طرد شدن، دردسر و آرمان به دنبال بیخیال گفتن، دولا شدن، ترفیع و بله قربان، به جای بستن دستمال بر سری که درد نمیکند به دنبال توی سر دیگری زدن برای دستمالکشی، به جای سر وقت بودن به دنبال ابنالوقت بودن، به جای توی سر به دنبال روی سر بودهایم. شاید برای همین بوده است که هر گاه سلطان فرمان به آوردن کلاه داده است ما سر آوردهایم، ما از سر همان روی سر را فهمیدهایم.
از آن روزی که تو سرت را بر زمین گذاشتی، تو گویی که تمام این سرزمین را متر به متر، قبر به قبر، یک مین کار گذاشته باشند. اینگار قرار نیست کسی از ما زنده بماند. زندگی دَهَنی شده است و کاری از دست سازدهنیها ساخته نیست. اصلا از آن هزار و سیصد و هشتاد و هشتی که تو رفتی، این سالها همه جشن تکلیف مرگ و دَشت اول قاضی القضات، برادرِ مرگ بر، بوده است. دیگر تنها تصادف نیست که بوی مرگ میدهد، تنها یک تصادف است که انسان را زنده به خانوادهاش پس میدهد. راستی لااقل تو خبر داری چرا هواپیمای اوکراینی را زدند؟ اذان کافی نبود؟ با شلیک دوم، اقامه هم گفتند. از آمار کشتههای آبان چه طور؟ از آمار واقعی کرونا در بیست و چهار ساعت گذشته؟ از آمار پلاسکو، از سانچی، از اعدامهای دسته جمعی، از کوی دانشگاه، از آرایی که شمرده نشد؟ از اعترافهای شمرده شمرده، از خودسوزی دختر آبی، از خودکشی دختر ایلامی، از آن زوج مرتب دختران اصفهانی، بالای پل چمران، قبل از سقوط آزاد، خبر تازهای داری؟ میبینی چه قدر چشم و گوش ما را بستهاند؟ اگر هم باز میشود برای آن کار دگر است. میگفتی بعد از پنجاه و هفت تمام مردها مردند، من چه میدانستم این جواب کسانی میشود که بر سر مزارت میگویند مرد که گریه نمیکند؟ راستی یادت هست آن روزی که کمتر از یک هفته برای ما دو بار اسباب بازی خریدی و مامان با عصبانیت گفت بهروز، بچههای من باید بفهمند درآمد پدرشان اندازه یک معلم است؟ و تو بعد از آن حتی به ما عیدی هم نمیدادی. و یا آن انتخاب رشتهی مهندسی نفت، گرایش بهرهبرداری. چه قدر تو و مامان اصرار داشتید بزنم و من سرانجام آن گرایش بردهداری را زدم. تو گویی آن شب خودم را در تاریکی با آن دایرههای خالی و توپر برگهی انتخاب رشته، با آن تیر خلاص برای همیشه زده بودم. عابری میگفت چشمش زدهاند. و من تنها دلم برای مهندسی برق لهله میزد. بچهی درسخوان قانونگرا نمیدانست کارنامهی سبز اندازهی یک کیلو سبزی خوردن، اندازهی رومهی دور آن، ارزش ندارد و چهار سال اشتباهی از ترس سرباز صفر شدن، در حسرت صفر و یکهای دیجیتال لال شد. پول توی نفت بود و نفت درآمد کشور، تو تمام آن سالها گمان میکردی من دارم با کسی یا چیزی لجبازی میکنم، باورم نمیشد تو که مغرورترین بودی به خاطر من، به لحبازیهای خودت اعتراف کنی. و یا آن لغو معافیت قد و وزن درست یک هفته مانده به کمیسیون، و تو به پیشانی بلند من خندیدی. و یا آن موقع اعزام که اصلا خوش نداشتم کسی ترمینال بیاید و تو همراه بابا به زور آمدید. حتی برای لج آن کچل اخمو تو تا بالا هم آمدی. از این جا به بعد با این که تمام دوربینها از باب خدمت به نظام نامقدس، خاموش شدند تو چه قدر خوب حدس زده بودی چه اتفاقاتی در حال رخ دادن است. دیوانهای که قرار بود با عصیان قرار بگیرد و گرفت. آخرش دیدی که من به مهندسی برق رسیدم، اما چه سود که چند ماه بعد، برق چشمان تو را برای همیشه از من گرفتند. اینگار که این زندگی مثل چاه فاضلاب باید همیشه گرفته باشد. تو که خود متولد خرمشهر بودی، چه نیازی داشتی خدا دوباره تو را آزاد کند؟
مملکت از شنبه باز شده است مثل یک زخم باز که نمکپاش آن عرقهای کارگران و پرستاران باشد. دولت کفترباز و حکومت قمارباز دارند مردم را مشت مشت و مفت مفت به کشتن میدهند. گویا کرونا آمده است تا برای خانهنشینی سرمایهدارانِ مفتخورِ لَم داده زیر چرخ کبود و مرگ کارگرانِ افتاده به زیر چرخ صنعت، دلیل بتراشد. به پرستار هم میگویند میان کار و زندگیات یکی را انتخاب کن، این بار دیگر زندگی خود زندگیست. این باز شدن برای طبقات پایین حکم یک پایان را دارد، پایانی باز که برایش مهم نیست چه بر سر شخصیتهای داستانش خواهد آمد و برای طبقات بالا حکم یک دست و دلبازی اشرافی را دارد که با خرید یک ماسک دهان مردم را میبندد. و چه قدر از خلق گفتن مرزبندی میخواهد آن گاه که دایههای مهربانتر از مادرِ خلق، او را کنار دیوارهایی به نام چین و برلین حلق آویز کردهاند. به هر مورخی که تاریخ ایران را مینویسد بگویید از این جا به بعد چراغها را خاموش کند، تا تاریکی تاریخمان را بهانهای باشد. مهد شیران و دلیران یا دست ترامپ را میبوسد تا برای خلق، جمهوری آورد یا دست سفیر جمهوری خلق چین را در حلق خود فرو میکند تا از بزدلی ت نه شرقی نه غربی، نمونه بگیرد و این عاقبت حکومتیست که مخالفانش را مثل خودش تربیت کرده است. آری خلق مانده است و این چوبهای دو سر نجس که بر تن پاک او میزنند. و مگر مرگ رگ او را بزند، ور نه از زندگی که انتظاری نیست، چاقو که دستهاش را نمیبرد.
روزگار غریبیست، هوای پاک را جلوی درب خانهمان پارک کردهاند و یک نفر نیست که بگوید آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟ گویا خوشش میآید حرصمان بدهد. درست همین حالا که خروج از خانه حکم ورود به قصر کافکا را پیدا کرده است، سر و کلهاش پیدا شده است. و زمین نیز چه قدر تلافیجویانه دارد نفس میکشد، هر چه قدر بیشتر، آدم خاک میکنند، او دهانش را بیشتر باز میکند. و چه قدر در این شرایط آزادتر است آن که زندانی بوده است. برای او چه فرقی دارد دور تا دور زندانش را دیوار بکشند؟ اما نه، این روزها باید محیط زیست زندانی فرق کند. همه که زندانی محیط زیستی نیستند تا با یک دست شستن، از دستشان بدهیم. بیا و حرف از مرگ نزنیم، زندگی ادامه دارد. صورت یکی مخرج دیگری، بیا و تولید را بالا ببریم، تولید مثل را میگویم. سخت مگیر، زندگی همین است ساده کردن یک کسر، بیا و صورت و مخرج را با هم بزنیم. راستی شما هم از طریق معاد دیگران امرار معاش میکنید؟ یعنی این روزها دیگر برای خواندن نمازتان پول نمیگیرید؟ راستی گناه کدام یک بیشتر است؟ سکوت در برابر دستی که یک تکه نان را داخل سطل آشغال میاندازد و یا سکوت در برابر دستی که دنبال یک لقمه نان خود را داخل سطل آشغال میاندازد؟ از عباس میرزا به این طرف هر زمان که در ایران زمین بوی آزادی و برابری به مشام رسیده است، ان و درباریان که خود را حضرت و اعلیحضرت میدانستهاند مردم را از دست دادن به یکدیگر ترساندهاند و برای پیشگیری از ابتلای دستهجمعی به کرونای آگاهی، فرمان به شستن مغزها دادهاند. و تلخ آن که در دیروز امروزی، ان به دربار رفتند و درباریان شدند، یعنی هر دو علیه ما همدست که بودند، یکدست هم شدند، آگاهی منحوس نیز همان سیزده در به در شد. میبینی سالها گذشته است و برای ما از تمام جمهوری، تنها یک رییسجمهور مانده است که نام و پیشهاش هر دو ست، اصلا میبینی با نامش چه زیبا کنایه میزند؟ که از جسم خستهی ما دیگر چیزی نمانده است. او که گمان میکند دستهای به خون آلوده، وسط این دست شستنها پاک شدهاند و با تحویل جعبه سیاهِ سیاهبختی این ملت، به او دوباره جام و برجام میدهند. دارند سر ایران را بر زمین میزنند، میگویند به سلامتی ایران و زمین. آن قدر که زدهاند چشمان ایران زمین آب آورده است، بیچاره خبر ندارد آنها تشنهی خون هستند، او این جام را اشتباه آورده است. امروز روز طبیعت است و چند سال دیگر ما نیز با آهک یا بدون آهک جزیی از طبیعت میشویم، آن روز که سرمان را بر زمین میگذاریم، نمیدانم نخستین بار پای چه کسی از روی سرمان عبور خواهد کرد؟ اما ای کاش آن پا بی سر و پا نباشد و آگاهی جزیی از طبیعتِ او شده باشد. پیشاپیش روزتان مبارک.
ساعتها را یک ساعت به جلو کشیدند، بی آن که آن یک ساعت را زندگی کرده باشیم. چه حکایت آشنایی، عمرمان را یک عمر جلو کشیدند، بی آن که آن یک عمر را زندگی کرده باشیم. این تنها پیشرفت و جلو افتادنمان تا آخر سال نیست. دست میبوسیم، مغز طرف را میخوریم، پاچه خاری میکنیم، از صبح علیالطلوع، شنبه اول وقت، با خوردن کله و پاچه، ماما کنان، ما جلو میافتیم. آدم میفروشیم به حروف ابجد، به یک عدد جیم افتاده جلوی علی، با کلمهی جعلی، با صد و سیزده. سکه، ماشین، خانه و کارخانه میخریم با رانت اطلاعاتی، با همان دوست اطلاعاتی، با بخت و اقبال، با هوش سرشار، با مثانهی پر، ما کارگران اهل اغتشاش نیستیم، به دیگران بِشاش و بَشاش باش، ما جلو میافتیم. پول میدهیم هفده رکعت نماز را یک جا بخوانند، رشوه میگیریم نام آقازاده را توی دانشگاه بنویسند، ما جلو میافتیم. آقای اسد، سلطان جنگل را هزاران بهار عربی، تقدیم، که نه، توی تقویم تبعید میکنیم، ما مثل چوب، خشکمان میزند، کسی ما را نمیشوراند، چوب خشکیده را برای خواب زمستانی میسوزانند، مردم شام را به کشتن میدهیم تا در تهران شام را کنار فرزندانمان باشیم، ما جلو میافتیم. از ایالات متحده، مجسمهی آزادی را پست پیشتاز میکنیم، چشممان به دست خط آقای ترامپ است، ما آن روی سکهی دانشجویان خط امامی، منتها شیر و خطمان شیر و خورشید آمده است، ما منتظر آمدنیم، ما خورشید را زودتر از امریکا میبینیم، ما جلو میافتیم. با سرنیزه به خیابان میآییم، شهوت قدرتمان راست کرده است، آمار دروغ از بر کرده است، بینیِمان دراز، با مردم رو به قبله، قصد حجاز کرده است، ما جلو میافتیم. ویروس میآید، جنگ جهانی است، ققنوسوار میآید، کارگران کارخانهی ما یهودی هستند، کورهها را تعطیل نمیکنیم، ما جلو میافتیم. میگویند تجربه فوق علم است، علم لجش میگیرد، میگوید آدمهای سالمند و باتجربه کرونا میگیرند، ما که اساتید باتجربه را اخراج کردهایم، در سنگر علم و دانش، ما جلو میافتیم. ما متخصصیم، ما دکتریم، ما مهندسیم، ما وکیلیم، ما یاد نگرفتهایم که به شما یاد بدهیم، با فوت کوزهگری فوتتان میکنیم، ما جلو میافتیم. نوبت سجده به آدم است، ما فرشتهایم، بگذار شیطان بسوزد، ما جلو میافتیم. پیشوا گفته است بهار میآید، مردم ما اهل کوفه نیستند، شکوفه میآید، به گمانم داریم عقب عقب میرویم که فکر میکنیم ما جلو میافتیم.
تا مرگِ سالِ مرگ چیزی نمانده است. در حکومت ریاکاری رازها هم از فرط عبادت سر به مهر میشوند. اینگار که در زندان باشی و ندانی سپیدهدم چند نفر را از سلولهای کناری اعدام کردهاند؟ و یا به قول خودشان ندانی چه کسی قطرهی چشم برزخی را در چشمان تو خواهد چکاند؟ به راستی چه کسی ماشه را چکاند؟ از همان آبانی که حق تیر به جمجمه دادند تا حادثهی مِنا که در کرمان حق پخش دادند تا هواپیمای اوکراین که در آسمان حق خروج دائم دادند تا انتخاباتی زیر سایهی کرونا که اذن خلول در سوراخ صندوق رای دادند تا منار جنبانی که از سر و دل ما در همین ماه ماهی، برج حوت، برای ملک الموت ساختند، هنوز هیچ کس نمیداند تمام خانههای ایران را چه کسی خانه تکانی کرده است؟ که این همه، دست و پای مردم میلرزد. آری هزار تیر از غیب روانه کردند تا یکی کارگر شود، اما ما گاوهای پیشانی سپید هر چه فرار کردیم داخل خال سیاه بودیم. برای آن که یادمان نرود این دردها را از کجا میکشیم میگویند کرونا را آیتالله صدا بزنید، نشانهای برای وجود خدا. بشری که دنیا را روی یک انگشتش میچرخاند، حالا در برابر کرونا اندازهی یک انگشت زدن هم سواد ندارد، فقط بلد است که بگوید ده انگشتتان را بشورید. اما چگونه میشود که ناتوانی بشر به توانایی خدا تعبیر میشود؟ گویا باز خدای گلف باز تمام تلاشش را کرده است که ما را همچون توپی داخل یک گودال اندازد و هر چه ما بیشتر میکَنیم، بیشتر پایینتر میرویم و بیشتر جان میکَنیم. و هیچ کس نمیگوید این چگونه خداوند مهربان و بخشندهایست که با بیماری بدون درمان، با ویروس ناپیدا، با مبارزه از پشت سر، با بردن فرزند و همسر، قدرتش را نشان میدهد؟ به راستی با این همه تنگی نفس، آن نفسی که فرو رفتنش ممد حیات بود و برآمدنش مفرح ذات، کجا رفت؟ چگونه خداوندِ نزدیکتر از رگ گردنیست که سمعکش را در حلقوم گردنهای کلفت و شعبانهای بیمخ جا گذاشته است؟ آری این آتش به اختیارها که یک روز سورشان را جلوی سفارت خانهها میگیرند و یک روز جلوی شفاعت خانهها، خدا را همانند خدایانشان جبار و بی بند و بار بر تخت قدرت میخواهند. یک راز آلوده که همانند ثروت با علم سر سازگاری نداشته باشد. یک روز رییسجمهور آمریکا غلطی نمیتواند بکند و یک روز رییسجمهور ایران. آنها با دیدن درب بسته خودشان را همانند دختر آبی به آتش نمیکشند، بلکه مملکت را از آن خودشان میدانند، آن را به آتش میکشند. هم چنان که اناالحق گفتنهای عرفان را با من درست میگویمهای فقه و انقلابهای مشروطه و پنجاه و هفت را با عمامه، سر به نیست کردند. و برای مردمی که طاقت فکر کردن و درد کشیدن ندارند فرقی نمیکند ظهور ترامپ باشد یا ظهور امام زمان، پارتی شبانه باشد یا دعای ندبهی صبح جمعه، چهارشنبهسوری باشد یا آتش به اختیاری، مسافرت نوروز باشد یا پیادهروی اربعین، میخواهند یک نفر به جای ایشان همهی مشکلات را حل و حالشان را خوب کند. و هر چه قدر هم راز آلودهتر باشد، امیدشان بیشتر میشود. و روشنفکران ما که ندانستند رسالتشان آگاهی دادن است، برای رسیدن به قدرت هم از غرب، هم از شرق و هم از تِ نه شرقی نه غربی، از هر سه ترسیدند. آنها که نمیتوانستند با تودهی مردم ارتباط برقرار کنند، برای سرنگونی استبداد در هر دو انقلاب از افیون تودهها کمک خواستند تا بار کج به منزل برسد. حالا آن دیوار کج تا ثریا رسیده است و ما همه نوک آنیم. بدون آن که به خدا نزدیکتر شده باشیم. بدون آن که بدانیم زندگی بدون آرمان و ایمان مال حیوان است. ما یادمان رفته است ایستاده مردن بهتر از زندگی با ذلت است، برای ما تنها ایستادن به وقت نماز میت، باقی مانده است. ما تمام زندگی خود را راز آلوده میخواهیم بدون آن که در طول زندگی دنبال راز عقبماندگی خود باشیم.
درباره این سایت