تنهایی تمام تنش را فتح کرده بود، این نخستین زندانی بود که با خالی بودن سلولهایش معنا پیدا میکرد. یک زندان متروک که زندانبان هم طاقت ایستادن به زیر سقف آن را نداشت. گه گاه دیوارها دعوایشان میشد، دست به یقه میشدند و جای او تنگتر میشد. گه گاه آشتی میکردند، خیلی آشتی، خیلی آتشی، از هم لب میگرفتند، جای او از همیشه تنگتر میشد. چیپسی شده بود که اگر سرش را باز میکردند، فریاد میزندند هیچ چیزی توی آن نبوده، همهاش هوا بوده است، پا در هواتر از هوا شده بود. سیبی نبود به دست آدم و حوا، یا بر سر در علم فیزیک و سر اسحاق، سیبی به زمین خورده بود، سیب زمینیتر از سیب زمینی. میگفتند کفران نعمت نکند، میگفت آری خورشید در دست راست من، ماه در دست چپ من، دستی نداشتهام تا گزینهی دلخواه خویش انتخاب کنم. میگفتند از بس که لوس، لوچ و پوک هست، به کوچ و پوچی رسیده است. میگفت کدام پوچ گرایی؟ من از پوچی فرار کردهام که به این جا رسیدهام. از پوچی لذتهای اندک و اندوههای بزرگِ چسبیده به آن. از چنگ تمام چیزهایی که او را خنگ میخواست، خنگ میخواند. میگفتند هزاران سال عبادت شیطان به سجده نکردنی بر باد رفت، میگفت اینگار شمعی را از پس طوفانها روشن نگاه داشته باشی و تا خواسته باشی آن را ببوسی، بازدمت آن را فوت کرده باشد. نه! شیطانِ من از خدایش انتظاری ندارد، او را با آدمهایی که سجده کردن میخواهند تنها گذاشته است و این شکست هرگز نمیتوانست او را ناامیدتر کند، که او خود خدای ناامیدی بود. اصلا او چگونه انتقام سخت میگرفت که موشکهای او همه کاغذی و قلمش، سلاحی سرد و خاموش بود؟ کلمات را به سوی کدام رختخواب پرتاب میکرد که رستاخیزشان بیداری و به فکر فرو رفتن باشد نه شهوات قدرت، ثروت، شهرت و فرو کردن. بعد از آن که میمرد زمان یک دقیقه هم به احترام او نمیایستاد که اگر هم میخواست انسانهای گروگان گرفته شده به دست زمان خبردار نمیشدند. اما درست در همین آخرامان چشمانی که در آبِ مقدسِ زندگی بسته بودند، به اسفندیار مغموم چیزی مقدستر از زندگی نشان دادند. اینگار با دلی که هری ریخته بود تمام دلهرهها ریخته بودند. کسی به دل او پا گذاشته بود فهمیدهتر از موسی که موسی را در سرزمین مقدس محتاج به شنیدن فالخلع نعلیک بود و شفابخشتر از عیسی که عیسی را برای به دنیا آمدن محتاج به مریم مقدسی بود. دوست داشتن پناه بشری شد نفرین و به زنجیر کشیده شده. با این که کمرش را خم و ابرُوانش را به اخم آلوده کرده بودند، سرش درست در آخرین لحظه سربلند مانده بود. دوست داشتن از یک تن تنها، ماندلا، گاندی، ژاندارک و تختی میسازد، ای کاش بچشیم، خواه دوست داشتن یک انسان، خواه دوست داشتن انسانیت باشد.
درباره این سایت