هی می‌خواهی به او بگویی تُف کن به این زندگی تا لااقل این زندگیِ آدم‌خوار هم کرونا بگیرد اما اینگار تنها اوست که وسط میدون انقلاب هوای تو را دارد"مریضم، جلو نیا". بگو آدم‌های سال‌پرست تشریفشان را بیاورند و باز امید به زندگی را با یک عدد، با یک سال مقدار دهند. هنوز هم در همان حال و هوای پنجاه و نُه هستیم که موقع حمله‌ی صدام فرمودند یک دیوانه یک سنگی انداخته است، اصلا خود علی هستیم که عمر بن عبدود در شمایل کرونا بر ما تُف کرده و این چند ماه به خاطر راهپیمایی و  انتخابات، کظم غیظ ما به طول انجامیده است. داشتند دختر مادری را به جرم کرونا خاک می‌کردند، داشتند خنده‌های پاره‌ی تنش را چال می‌کردند، عجیب چالش خنده‌ای بود. نه نیشی باز شده بود، نه فکری، تنها دهان قبر. آخرین ماه زمستان نود و هشت بود، درست مانند آخرین ماه تابستان شصت و هفت، این بار هم نمی‌توانست سر قبر فرزندش باشد، آن یکی فکرش و این یکی جسمش، هر دو برای مردم خطرناک بودند. اصلا اینگار دخترش را در آن گورستان به حجله می‌برند که او حق نزدیک‌تر شدن نداشت. گورکن بلد نبود مثل آن عکس امن و امان داخل قاب روی دیوارِ اتاق رییس بیمارستان، درختی را ایستاده بکارد، او افتاده می‌کاشت، مثل خودش که از چشم خبرنگاران افتاده بود، خط مقدمی در کار نبود، اون جا آخر خط بود. آن جا که نه از دست یا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفاَّءٌ وَ طاعَتُهُ غِنىً اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاَّءُ کاری ساخته بود و نه از دست سلاحی به نام رقص، تمام اسلحه‌ها زمین گذاشته شده بودند و تمام امیدها در زمین فرو رفته ‌بودند. این جا همان نقطه‌ای بود که چراییِ زندگی آسم گرفته بود و  ترس از مرگ به ارگاسم رسیده بود. و چه طنز تلخی! آن‌گاه که می‌توانی با خیالی تخت و با شجاعت و امید زندگی کنی، دیگر در این دنیا نیستی. اینگار با این خاک‌سپاری‌های آهکی تمام امید دادن‌ها آبکی به نظر می‌رسید. پاهای آدمی سست می‌شدند، کمرش می‌شکست، اما از ترس کرونا هیچ کس نبود تا در آغوشش گریه کند. به دور خودش می‌پیچید، اما هیچ کس نبود تا این طواف را تمام کند. فاصله همان فاصله بود اما هیچ کس نبود تا از این قبرستان بقیع هم یادی بکند. چه کسی می‌دانست آن مادر در خیال خود به خاوران و  گورستان رفته است؟ آخر در تیمارستان، همه‌ی روزها دیر وقت است و تمام ساختمان‌ها خوابگاه دختران. ایران او پس از اعدام پسرش یک اتاق شده بود که از آن هم ممنوع‌الخروج‌تر شده بود. درست مثل این بود که سال‌ها پیش این مادرِ آن دختر، کرونا گرفته باشد و کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشته باشد. اگر پیر هم می‌شد او را به خانه‌ی سالمندان نمی‌بردند، حالا چه رسد به این که زنجیر هم به پا داشت. آری زنجیر فقط در عزای حسین و بر شانه نمی‌شد، گاه صفتی برای یک دیوانه می‌شد. دیوانه‌ای که از گزاره‌ها و گدازه‌های ناامیدی هرگز نمی‌ترسید. در دورافتاده‌ترین مکان، در قبرگونه‌ترین فضا، به جای شکایت از آن نقطه‌ی صفر مرزی، تلسکوپ‌ها را رها کرده بود و به میکروسکوپ‌ها چسبیده بود، به درون خویش پناهنده شده بود. دیگر مهم نبود عاقبت آن همه نترسید نترسید ما همه با هم هستیم، تنها شدنی با فرشتگان مرگ باشد. او از تنهایی مردن، از مردن در تنهایی نمی‌ترسید. اگر تمام زندانیان ی را هم آزاد می‌کردند، باز هم بیماران اعصاب و روان از قلم می‌افتادند، نمی‌دانم چرا او با این چشم‌انداز، به دور گردنش طنابی از جنس دار نمی‌انداخت؟ شاید چون او با اعدام پسرش یک بار آخر دنیا را دیده بود و آدمی را در زندگی تنها یک مرگ لازم بود. حتی نیازی به بودن یک عدد زکریا نبود تا همه را از وجود چنین مریم مقدسی در معبد خبر دار کند. او منتظر رخ نمودن بهار نبود، آن قدر به خدا گفته بود فَکَیفَ اَصبِرُ علی فِراقِک که خدا پاک فراموش کرده بود خانه‌ای دارد، کعبه‌اش از رونق افتاده بود. آن قدر در قنوتش رقصیده بود که قبله را پاک گم کرده بود. او نه بخت سفید می‌خواست، نه انقلاب سفید و حق رای، نه چهارشنبه سفید و حق پوشش، نه کاخ سفید و مجسمه‌ی آزادی، او تنها یک کاغذ سفید می‌خواست برای نوشتن، نه برای وصیت نامه، برای نامه، نامه‌ای خالی برای نسل‌های آتی، تا از مردمی بگوید که هر چه قدر جلوتر رفتند بیشتر عقب‌تر زده شدند. تا از تبسم تب، از ملی شدن عذاب و اضطراب، از نفسی که بالا نمی‌آید، از آقا بالا سری که پایین نمی‌آید، از مرگ در آغوش خیابان، از مرگِ آغوش، از مرگِ خاموش، از سالنامه‌ی مرگ، از مرگ یونس در شکم ماهی، از مرگ یوسف در زندان، از مرگ یعقوب در کنعان، از مرگ‌ موسی در نیل، از مرگ عیسی در گهواره، از مرگ محمد در لَیلَةُ المَبیت، از مرگ علی بر سر چاه، از مرگ حسین پیش از کربلا، از مرگ امید علیه‌السلام بگوید. با این همه بگوید از مرگ نترسید، ناامید باشید اما از مرگ نترسید. از این که عمله‌ی مرگ باشید، از این که کل عقلتان تعطیل باشد، از این که اسمتان عقل کل باشد، از این که قائدنا از کرونای من و تو نمی‌ترسد، بترسید، اما از مرگ نترسید. دل خوش به مرگِ مرگ بَرِ جمعه‌ها نباشید، در فکر مرگِ عمامه‌ها نباشید، از امامزاده‌ها نترسید، از روغن‌ ریخته نذر امامزاده‌ها، از معجزه‌ها بترسید، اما از مرگ نترسید. مثل یک دیوانه داشت می‌نوشت، که گوشی دخترش را آوردند، پر از پیامک‌های وزارت بهداشت، قرنطینه مال قرون وسطی، نوش دارو مال افسانه‌ی رستم و سهراب. آمده‌ایم شما را ببریم، شما آخرین فردی هستید که با او تماس داشته است، می‌دانید مجازات تماس چیست؟ شما یک بیمار کرونایی به دنیا آورده‌اید می‌دانید مجازات چنین مادری چیست؟ شما زیاد هذیان می‌گویید، تب دارید، آمده‌ایم که شما را به جرم آلودگی ببریم. ایشان زنجیرها را باز می‌کردند و او در فکر جدا شدن از پاره‌های تنش بود. و آزادی هم چنان تنها نام یک ورزشگاه، اگر چه این بار سهم مرد و زن از آن یکسان.


مشخصات

آخرین جستجو ها